۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

C'est interdit *

از میون ردپاهایی که روی برف پیدا بود ، یکی رو انتخاب کردم و ردشو گرفتم. نزدیک یه تل برف ، متوقف شدم. ردپا تموم شده بود. سرمو که بالا گرفتم ، یه تابلوی "C'est interdit" تو تاریکی دیده می شد :
حتما بعد از ردشدن صاحب رد پاها بهمن سنگینی اومده و این تل برفو درست کرده.
شاید وقتی داشته رد می شده برف ها ریخته رو سرش و در حالی که تابلوی "C'est interdit" دستش بوده تا بره به تجمع مخالفان خشونت ، زیر برف مدفون شده.
شاید هم بعد از رد شدن از این راه میانبر، لبخند موزیانه ای زده و بعد با پارو همه برف ها رو اینجا جمع کرده. اونوقت روی پارو نوشته "C'est interdit" و کوپیده روی کپه برف ها.
ماشین برف روب تمام فکرهای منو جمع کرد. حالا دیگه راه باز شده بود. می تونستم ردپایی برای عابرهای بعدی بذارم. اگه وقت رد شدن بهمنی روی سرم نریزه ، شاید برم یه پارو برای بستن راه و تابلوی "C'est interdit" پیدا کنم.

* ممنوع

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

فراموشی

چند وقت است ، فکر می کنم چیزی جا گذاشته ام یا فراموش کرده ام. کلیدم بود ؟ کیف پول؟ یا قرص های صبحگاهی... دارم پیر می شوم. موهایم را که کوتاه کردم شاخه موهای سفید فریادشان درآمد. چروکهای بازیگوش هم گوشه و کنار چشمها و پیشانی سرک می کشند. هنوز یادم نمی آید چرا دیروز حالم خوب بود و امروز نیست. صدای قرچ و قرچ له شدن برفهای ریز خشک ، زیر پوتین های نو لذت بخش است. فکر می کنم چنین خاطره ای از قبل در ذهنم نداشته باشم که به دنبالش بگردم برای نیافتن. یافته ها بیش از نیافته ها آزارم می دهد.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

من امشب کِل زدن یاد گرفتم

بیشترین سالهای عمر من در بندرعباس گذشته، اینقدر که خودم رو بیشتر یه بندری می دونم تا یه سرحدی*. وقتی بعد از پایان دبیرستان مجبور به ترک بندر بودم به عنوان یادگاری از یه دوست نواری گرفتم که کار یه گروه بستکی بود. بعدها فهمیدم آهنگهای ابراهیم منصفی* رو خونده بودن. اینجوری من با ابراهیم منصفی آشنا شدم و بیشتر کارهاشو گوش کردم اما برای من بیشتر از اینکه موسیقی بندر باشه ، گویش بندر بود واشعار عاشقانه. بعدتر با آهنگهای علی حبیب زاده (علی خان)* آشنا شدم. بوی بندر رو می داد. همون موقعها بود که از دور و نزدیک شنیدم که نه تنها سرحدی ها بلکه خیلی از بندری ها آهنگهای فولکلور قدیمیشون رو مسخره می کنن و اونها رو سخیف می دونن. یاد دوست کردی افتادم که وقتی با اشتیاق صداش زدم تا یکی از آهنگهای گروه کامکارها رو برام ترجمه کنه ، با لبخند گفت همه ش داره قربون صدقه یارش میره.
همیشه آرزو داشتم بدونم وقتی علی خان میگه "بندرعباسی نَعمت گرونن که بندرعباسی جای جاهلونن" این جمله ش مربوط به چه اتفاق تاریخی توی شهر بوده. مطمئنن همینطوری این جمله رو نگفته. و امشب ... سعید شنبه زاده* و گروهش یعنی پسرش نقیب و حبیب مفتاح بوشهری با اجرای موسیقی فولکلور جنوب ایران ، با همون سازها، با همون گویش و حتی با همون لباس ها همه رو به وجد آوردن و باعث غرور همه شدن. شنبه زاده قبل از خوندن چندتا از آهنگهاش در مورد اتفاقی که باعث سرودن این آهنگ در گذشته شده ، حرف زد. و برای من زیبا بود وقتی از ناخدای ظالمی می گفت که بیتش کویته. رونق بیتش به لطف گازلیته*. بچه جاشو محتاج چاکلیته*. موسیقی کاملا جنوبی گروه من رو یاد دوستای بچگیم تو محله فرهنگیان و سورو قدیم انداخت.
ضمنا شنبه زاده در معرفی گروهش که در فستیوال عرب در شهر مونترال کانادا اجرا داشتن ، گفت از شهر بوشهر در کنار خلیج فارس میاد .همچین کارهایی از این پتیشن های اینترنتی مجازی ، خیلی واقعی تره. ممنون از گروه شنبه زاده که فرهنگ قسمتی از ایران رو با افتخار نه فقط به جهان که به خود ما ایرانی ها که سالهاس یا از اینور بوم میفتیم یا از اونور معرفی می کنه.

* سرحدی : در بندرعباس به افراد غیر بندری گفته میشه.
* ابراهیم منصفی: شاید اولین خواننده اهل بندرعباس که در سطح کشور مطرح شد و اشعارش در مجله خوشه که شاملو دست اندرکار آن بود چاپ شد. او شاعر ، آهنگساز ، خواننده و بازیگر بود. بعد از فوتش ، سهیل نفیسی با اجرای زیبای آهنگهای او به معرفی بیشتر این خواننده دوست داشتنی کمک کرد.
* علی حبیب زاده: خواننده قدیمی بندرعباس، ساکن سوئد
* سعید شنبه زاده: خواننده بوشهری ساکن پاریس
* گازلیت: نفت
* چاکلیت: شکلات
----------------------------------------------------------------------
پ.ن : امشب آخر برنامه سعید شنبه زاده به حضار که بخشی از اونها ایرانی نبودن کل زدن رو یاد داد. آخر کار همه داشتن براشون کِل می کشیدن.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

فقط با یک کوله پشتی (1)

تو دوران دانشجویی همیشه یه کوله پشتی همراهم بود که مثل کمد آقای بوفی ، تمام زندگیم توش به صورت زیپ شده جمع شده بود. کافی بود قبل از اینکه برسم به اتاقم یه دوستی پیشنهاد بده بریم کوهی ، دشتی ، پیاده روی ای ، شب نشینی ای ، اونوقت بود که کاملا پایه راهم کج می کردم همون طرفی که رفیقمون گفته بود. اینجوری بود که بعد یه سال ، تصمیم گرفتم تعلقاتمو به دنیا کمتر کنم تا کمر درد نگرفتم. اول از حوله حموم شروع کردم ، بعد هم کتابهای درسی. هر دو به یه اندازه بی مصرف به نظر می رسیدن. بگذریم از اینکه وقتی سر قضایای کوی ، رفته بودم خونه غزل که تو کوچه روبروی کوی بود ، هم حوله لازم داشتم و هم کتاب درسی. راستی غزل یادته بابات چقد شاکی بود از شاگردهای ظاهرن ارزشیش که بهش گفته بودن چرا روز وفات ، رنگ مشکی نپوشیده؟ اون هم بابای تو با اون همه اعتقادات. غزل الان کجایی؟ اصلا منو یادته؟
هروقت دلم برای خونواده م تنگ می شد که البته بیشتر برای اسم خانواده دلم تنگ می شد، راه خونه زهرا اینا رو خوب بلد بودم. زهرا هم یکی از دوستایی بود که یه روز ناخواسته و بدون اینکه بدونه من چقد بی تعارفم ، توی سربالایی دانشگاه تا خوابگاه گفت بریم خونه شون. من هم که کوله زندگیم همراهم بود جهت کفشهامو عوض کردم. زهرا می دونستی چقد توی هوای خونه تون آرامش هست؟ هیچوقت هیچ جای دیگه نتونستم اون آرامش رو تجربه کنم. مامان زهرا برام الگوی یه مامان مهربون و مقتدره که هنوز بعد این همه سال دلم براش تنگ میشه و بابای مهربونش وقتی بعد از تحصن توی دانشگاه ، نصف شب در رو برام باز کرد و رختخوابمو داد تا برم اتاق زهرا که خواب بود. زهرا خوشحالم که می دونم کجایی و هر از گاهی می تونم حالتو بپرسم.
من آدمهای زیادی رو از حضور بی تعارف خودم شوکه کردم. یکی دیگه از این آدم ها ، توران دوست مهربونم بود که یه پا مامان محسوب می شد. فقط کافی بود تصمیم بگیرم برم پیشش ، حتی بفرما هم لازم نبود. به همون سرعتی که نیمرو پخته میشه ، قرمه سبزی می پخت. وقتی غرغرهای احد رو جمع می کرد دیدنی بود. توران مامان ، بابا چطورن؟

پ.ن. الان دلم می خواست تمام اون نمایشنامه هایی که این سالها خریده بودم ، توی کوله م گذاشته بودم و الان پیشم بودن. هی.....

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ترس (1)

می ترسم. از چی ؟ نمی دونم. دیگه از سگ نمی ترسم. صدای واق واق سگ همسایه نصف شبها بیدارم نمی کنه. از عنکبوت هم نمی ترسم. گوشه خونه، یه عنکبوت چاق و چله داریم که به حساب پشه ها می رسه. از صدای باد که درختها رو می خواد از جا بکنه نمی ترسم. از صدای چرخیدن کلید توی در می ترسم وقتی تنهام. تا تو رو نبینم دلم آروم نمی گیره. هر کسی ممکنه کلید خونه ما رو داشته باشه. صابخونه که یه شرکته با کلی کارمند. پس همه اونها ممکنه کلید داشته باشن. ممکنه همسایه پیر هیزمون هم کلیدش به در خونه ما بخوره. اگه یه غریبه بیاد تو خونه من چیکار کنم؟ می ترسم. اگه دادی بکشم که پسرک بترسه چی؟ می ترسم بترسونمش. اگه بترسه حتما میگه. شایدم نگه. من چرا باید همه چیمو وقف یه فنقل کنم. چون تو به دنیاش آوردی. همین؟ پیرزن داره میاد. صدای عصاش منو می ترسونه. توی جاکولری قایم میشم. نمی تونه پیدام کنه. خودمو تو خودم جمع کردم. صورتش پر از چروکه. پر از چندشه. موهاش نمی دونم چرا سفید نمی شه. یه رنگیه بین نارنجی و قهوه ای. پاهاش سالمه اما اانگار خوشش میاد با عصاش صداهای وحشتناک در بیاره. اوووف. صدای خودش در اومد. من دیگه نیستم. من تماما اونم. سوزن میره تو شستم. کاش غش کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

تکون دادن پاها توی هوا

دراز کشیدم و دارم می نویسم. درحالی که بالش زیر بازوهامه و پاهامو مثل بچگی ها ، توی هوا تکون می دم. چیزی از بچگی هام یادم نیست. دروغ چرا ؛ بعضی وقتها خاطره های خواهر و برادر کوچکترمو می دزدم تا چیزی برای تعریف کردن داشته باشم. مثل همین تکون دادن پاها توی هوا.
تو بچگی عاشق تاب بازی روی جوب* مزرعه آقاجون اینا بودم. یه سر طنابو می بستیم به شاخه درخت پیر اینور جوب ، اون سرش هم می بستیم به پیرمرد اونور جوب. یه پتوی کوچولو هم می ذاشتیم زیرمون که خط خطی نشیم. چه حالی می داد تکون دادن پاها توی هوا ، اون هم وقتی زیر پات آب باشه و توی دلت هراس از افتادن و خیس شدن و داد و فریاد شنیدن و ... اون درختا الان باید مثل آقاجون رفته باشن به آسمونا. مگه آدم چقد عمر می کنه؟
من چند روز پیش سی و یک ساله شدم. اینکه سالها رو می شمرم برای اینه که نمی خوام فراموش کنم ، مگه آدم چقدر عمرمی کنه. تولد مزه خاصی نداشت. کلی آدم از ریز و درشت ، دور و نزدیک تو دنیای سرد مجازی بهم تبریک گفتن و من، دلم تنگ لبخند واقعی حتی فقط یه نفر بود که برام یه شاخه گل واقعی بیاره و من بهش یه بوسه واقعی بدم بابت سپاس.

* تو دهخدای اینترنتی گشتم واژه جوب به معنای جوی نبود ولی به هر حال ما تو زبونمون می گیم جوب. درست و غلطش گردن ننه بزرگامون.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

بدون ربنا افطار معنی نداره

سحر با چشمهای خواب آلود بیدار شدم. مامان سعی می کرد زیاد سر و صدا نکنه که من بیدار نشم. همه جا تاریک بود به جر آشپزخونه بزرگ ما که از توش بوی قرمه سبزی میومد که داشت گرم می شد. صدای قل قل سماور هم بود. مامان کاراشو زود انجام می داد مبادا نرسن سحری بخورن. 6 سالم بود و مامان اصلا موافق روزه گرفتن من نبود ، حتی از نوع کله گنجیشکیش. اما من دوست داشتم. احساس می کردم بزرگ شدم. ظهر به زور مامان نهار خوردم. گفت این افطار توئه اما بدون ربنا افطار معنی نداره. صدای اذان ماه رمضون که میاد بوی حلیم مامان رو بو می کشم. درسته که چند ساله روزه نمی گرفتم اما خوراکی های ماه رمضون و حال و هواشو همیشه احساس می کردم. دلم برای این حال و هوا تنگ شده تو این غربت.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نوشتن ، نوشتن ، نوشتن

گاهی سرم درد می گیره از بس نوشتنم میاد ولی نمی تونم چیزی رو که می خوام بنویسم. گاهی دستهام درد می گیره از بس چیزایی می نویسم که بهش عادت ندارم. اما باید یاد بگیرم همه جوره بنویسم. و حالا باید بنویسم ، نوشتنی برای گفتن.فکر کن من که معمولا وقت شادی می خندم و وقت ناراحتی می نویسم ، بخوام وقت و بی وقت برای خنده بنویسم. سخته برام اما دوست دارم.
************************************
دختر نیشش تا بناگوش باز بود که سیلی بعدی خورد به صورتش. هنوز می خندید. یاد پدرش افتاده بود. اون هم عقیده ش شبیه همین مردی بود که روبروش نشسته بود. بابا وقتی دیگه سیلی نزد که لبخند منو دید وقتی عینکم رو برداشتم و گفتم : " مواظب باش ضرر مالی نکنی". مرد روبرویی اما یه کم فرق داشت. همیشه از پدرش ترسیده بود چون تا تنها می شدن تفتیش عقاید می کرد. " نمازتو خوندی؟ سر وقت خوندی؟" نور تندی به صورتش خورد . مرد روبرو ضد نور بود. نیشش تا بناگوش باز منتظر اعدام یا سنگساربود. فرقی نمی کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

زبان مادری

وقتی شنیده میشوم
حتی برای سه دقیقه
از دور دست ها
احساس می کنم هنوز هوایی هست
برا نفس کشیدن
و حرف زدن
به زبان مادری

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

سرم گیج میره

کنار پنجره نشسته ام و سیگار می کشم؛ در حالی که پاهام از طبقه پونزدهم آویزونه. بابا سیگار می کشه، عموها سیگار می کشن، دایی ها سیگار می کشن و مامان فقط نگاه می کنه. هشت سالمه و نصیب من از اون سیگارها فقط جلد پلاستیکی شونه که عمو بهم میده پاره کنم تا وسیله خنده اونها و شرمساری خودم باشم.
مزه تلخ سیگار توی حلقم می پیچه. می خ.ام سرفه کنم اما می ترسم خواهر کوچولو بیدار شه. بابا همیشه یه بوکس سیگار می خره و مازاد بر مصرفش رو توی یخچال میذاره تا نم نکشن. به سیگار پک می زنم. نمی دونم چند سالمه. سرم گیج می ره. لابد فردا صبح مامان فکر می کنه بابا نصف شبی سیگار کشیده و بابا آرزو می کنه خودش نصف شب سیگار کشیده باشه. نه مزه تلخ سیگار و نه سرگیجه بعدش و نه حتی سرفه های فرو خفته در گلو کمکی نمی کنه تا بفهمم بابا چرا اینقدر سیگار می کشه.
بوی شرجی می آد. سیگارهای بابا توی یخچال نم نمی کشن. شنیده ام بابا تو جوونیش تمرین رقص خارجکی می کرده. توی خونه تنهام. قدم به کمدهای بالایی نمی رسه. باید کلی وسیله زیر پام بذارم و بقیه راه رو هم مثل میمون از قفسه ها برم بالا. تمام کمدهای بالایی رو می گردم. و بالاخره یافتم : یه کیف نوار. یازده سالمه و آواز عهدیه مسخره ترین آوازیه که تو عمرم شنیدم. هنوز هم سراج و شجریان و ناظری و محمدیان و ..... ترجیح می دم. کارم این شده که هربار تنهام یکی از نوارها رو امتحان کنم. خارجکی ها رو بیشتر دوست دارم. حالا می دونم الویس پریسلی کیه. بابا الان فقط منشاوی و غلوش و ... گوش می ده و تمرین می کنه تا صاد رو با صدای سوت دار بخونه.
بابا در حالی که سیگار می کشه روزنامه کیهان می خونه و مامان با حرص پکی به سیگارش می زنه. از همون سیگارهای تلخی که بابا می کشه و من به مزه شیرین اون نخ سیگاری فکر می کنم که یواشکی از کیوسک روزنامه فروشی نزدیک دانشگاه خریدم.
سرم گیج می ره. پاهام توی هوا آویزونه. بوی شرجی میاد. مزه تلخش سرده. سرفه می کنم. صدام توی گلوم خفه شده. سرم گیج می ره. پاهام از پنجره طبقه پونزدهم آویزونه. آدم ها زیر پاهای من راه می رن و من سرم گیج می ره.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

او تنها نبود

از روی توالت که بلند شدم ، همه جا قرمز بود. شاید مرده باشم. مرده ای که راه می ره . مرده ای که نگران دیگران ه.

با صدای سیفون توالت از خواب می پره. پسرک طبق معمول هر روز، زودتر از اون بیدار شده. به عکس مادرش از خواب بدش میاد و ترجیح می ده وقتی تنهاست به موسیقی مورد علاقه ش گوش کنه و نقاشی بکشه. وقت هایی هم که مامانه حوصله داشته باشه، دوست داره توی بغلش بشینه و اون براش کتاب بخونه.

بهش حسودیم می شه. به سن اون که بودم، نه تنها یادم نمی اد کسی برام کتاب خونده باشه بلکه وقتی به سن کتاب خوندن هم رسیدم، اجازه نداشتم حتی کیهان بچه ها هم بخونم. معمولا چیزهایی رو که دوست داشتم بخونم می بردم زیر تخت و در وقت مقتضی می خوردم.

صدای سوت کتری، شرشر ریختن آب جوش توی قوری و بخاری که به صورتش می زنه. لازم نیست برای کسی صبحانه آماده کنه چون همه تا این ساعت روز دیگه صبحانه شون رو خوردن. حتی دلش نمی خواد برای خودش هم چیزی آماده کنه. اما چشمهاش عادت داره این صحنه رو ببینه هر روز. مادرش صبح ها این کار رو انجام می داد. البته اون اولین نفری بود توی خونه که از خواب بیدار می شد و بعد پیچ رادیو رو می چرخوند تا همه بیدارشن.

من دلم نمی خواست زود بیدار شم. همیشه خوابیدن رو دوست داشته ام. صدای تقویم تاریخ که می اومد، مجبور بودم از رختخواب جدا شم وگرنه از سرویس جا می موندم. یادم نمی ره روزی رو که با دمپایی رفتم سر ایستگاه. بهناز تا منو دید نیشش باز شد. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه سمت نگاهش بشم و دوزاریم بیفته که موضوع خنده منم. پاییز بود یا زمستون ، نمی دونم. هرپی بود بهار نبود. چون بهار بندر اونقدر گرم بود و بی باد که امکان نداشت شاخه درخت ها حرکت کنن. من اما همراه شاخه ها دویدم تا کفش بپوشم.

همراه باد صدای گریه پسرک به گوش می رسه. می دود به دنبال صدا. پیداش نمی کنه. صدای گریه بلندتر می شه. شاید گم شده باشه.

پیرمرد فراش دست من رو محکم توی دستهاش گرفته بود و به مادرم تحویل نمی دادم. به نظرش مادر من اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که بچه ش گم شده بود. وسط نصیحت های پیرمرد و خواهش های مامان ، کسی صدای گریه های منو نمی شنید. من مامانمو می خواستم. دلم نمی خواست یه لحظه ازش دور باشم، اما همیشه بودم. اون صبح با ما از خونه بیرون می رفت اما عصر چند ساعتی بعد ما به خونه می رسید. اون همیشه کارهای مهمی برای برای انجام دادن داشت که بخش توی خونه ش مربوط می شد به خانه داری. اون سال توی مسافرت شاید با خودم فکر کرده بودم که دیگه مامان دارم حتی برای چند روز. اما توی مسافرت ما تنها نبودیم و هماهنگی چند خانواده در سفر کار مهمی بود که فقط مامان می تونست انجام بده. و من می تونستم مامان خواهر کوچولوم باشم تا اون دیگه مامانو نخواد.

پسرک توی بغل زن خوابش برده بود. کابوس دیده بود و تا مطمئن نشد مادرش کنارشه ، خوابش نبرد. نفس های شمرده شمرده ش نوید زمانی سکوت برای تنهایی زن رو به همراه داشت. اونقدر وقت نکرد تا فکر کنه چه کاری دلش می خواد با تنهاییش بکنه چون این بار دیگری صداش می زد. اون تنها نبود اگرچه تنها بود.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

چشم ها ، دست ها

در چشمهای هم نگاه کردند
نگران از اینکه دیگری بفهمد
دست در دست
چشم در چشم
" دوستت دارم"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

خودکشی (1)



توی وان دراز کشیدم. دستها رو روی لبه های دوطرف وان گذاشتم و به سقف حموم خیره شدم. نمی خواستم خونی رو که از بدنم خارج میشه ، ببینم. با تیغ روی مچ دست چپ یه خط نازک قرمز کشیدم مثل همون هایی که وقتی اشتباه می نوشتم زیر کلمات دفترم کشیده می شد. نوبت دست راست بود ولی توی همون چند ثانیه اینقدر بی رمق شده بودم که فقط خط معوج قرمزی روی دست راستم نقاشی کردم. سدم شد. هیچ چیز قشنگی یادم نمیومد که تو این واپسین لحظات بهش فکر کنم. چهره پسرم به خاطرم اومد که توی اتاق بغلی خواب بود. خواستم صداش بزنم ولی کلمات از دهانم خارج نمیشدن. وایساده بودن و به مرگ تدریجی من خیره نگاه می کردن و شاید لبخندی. همسرم یازده شب می رسید ، پس اون هم نمی تونست منو قبل از بی جان شدن پیدا کنه. سعی می کنم لبخند بزنم بلکه چهره ای که از من در یادها میمونه یه آدم مهربون و دوست داشتنی باشه نه خود بداخلاق و عصبیم اما از اونجایی حتی نفسهام هم تموم شده لبهام خط می خوره. همسرم درحالی جنازه من رو پیدا کرد که بهش نیشخند می زدم. اون برای همیشه از من متنفر شد و پسرم همون مادر سختگیری رو دید که اینقدر مغرور بود که نتونست یه کم دیرتر خودشو بکشه. حداقل وقتی دیگه اون بهش احتیاجی نداشته باشه. هیچکس حتی یک قطره اشک هم برای من نریخت و من همونطور افسرده اونها رو تماشا می کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

جولیا



فیلم جولیا ، یه فیام جاده ایه و به قاعده فیلم های جاده ای می دونیم که شخصیت اول فیلم قراره در طول فیلم تغییر کنه. ممکنه به نظر برسه دونستن این موضوع از جذابیت فیلم کم می کنه و نمیشه دنبالش کرد ، به خصوص که داستانش همون داستان تکراری بچه دزدیه. اما شخصیت پردازی نقش اول فیلم با بازی فوق العاده تیلدا سوئینتن ، جذابیت لازم رو برای فیلم ایجاد میکنه. اونقدر که فراموش میکنین الگوی فیلم همون الگوی تکراری فیلمهای جاده ایه و از تغییرات جولیا متعجب میشین. فیلم به طرز بدی رئاله و اگه مثل من غرق بشین یه جاهایی میسوزین.
زن نقش اول فیلم یعنی جولیا ، زنی است الکلی ، لاقید ، بی توجه به زندگی و یه جورایی افسرده. رفتارهای به دلیل عدم تعادل ذهنیش غیر قابل پیش بینی یه. اگه فیلم های هیچکاک به دلیل کات های به موقع ، داستان های مرموز و موسیقی به جا غیر قابل پیش بینی هستن ، فیلم جولیا تمام این وظایف رو به دوش جولیا گذاشته. دیدن این فیلم رو به دوستانم توصیه می کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

خالی

خالی می شوی از من

" دوسِت دارم "

خالی می شوی

و من

" دوسِت دارم "

خالی می شوم

از تو

" دوسِت دارم "




پ.ن. ما خونه گرفتیم. کجا ؟ بهشت .... ترجمه اسمش میشه جزیره خواهران و چسبیده به مونترال. خوشحالم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سال نو و همه چیزهای نو مبارک

پیش نوشته : الان که بعد از روزها اینترنت دار شدم و میتونم آپدیت کنم نمیدونین با چه فلاکتی دارم اینکارو انجام میدم. در سفر به اینور دنیا ما تمام لوازم کامپیوتر رو با خودمون آوردیم الا ماوس و اینجا هم که زور داره 25 دلار بدیم ماوس بخریم. تازه این حداقل قیمتشه و ما همچنان منتظریم تا دوستی از ایران برای ما ماوس بیاورد. و چه فلاکتی ست بی ماوسی و با کیبوردی.

1- امسال عید انگار خیلی عید نبود. جدا از دلایل حاکم بر جامعه عزیمت ما به ینگ دنیا هم مزید علت بود. در طول سفر هی یاد ناصر الدین شاه افتادم و فکر کردم این بچه های بلاد کفر چه خوب فرنگی حرف میزنند. ( با ژستی شاهانه خوانده شود)
2- از اونجایی که کلا ایرانیها زود جوگیر میشن و به قول اینوریا راحت اداپته، ما 5 روز بعد از رسیدن به شهر مونترال معظمه و مکرمه ( چون از اینجا خوشم اومده بهتره مونث فرض بشه) با رفیقی قدیمی رفتیم سیزده به در و ییهو خودمون رو توی جمعی از فارغ التحصیلان دانشگاههای دولتی بزرگ دیدیم که با وجود صرف هزینه بسیار از سوی دولت ایران برای تربیت اینان تا مقاطع لیسانس و فوق ، هم اکنون درحال تحصیل در مقاطع دکترا و پست دکترا در این شهر غریب هستند و نمیخوان برگردن. پیدا کنید پرتقال فروش را؟
3- دیروز رفتیم کتابخانه ملی عضو شدیم، اون هم از نوع رایگانش. اینجا مردم زیادی کتابخونن. اینقد که توی کتابخونه به اون بزرگی با اون همه کارمند وقت امانت کتاب باید کلی تو صف وایسی. طبقه همکف کتابخونه مخصوص بچه هاس با کلی کتاب و سی دی کارتون و موسیقی کودک. اینقد کتابای کودک جذابه که من یه چند تا امانت گرفتم خودم مطالعه کنم.
4- ما همچنان دنبال مکانی برای اقامت دایم در شهر هستیم. اینقدر محله های اینجا رو گشتیم که کم کم داریم میشیم یه نقشه متحرک.
5- نمیشه از سازگاری با محیط گفت و یادی از پسر ما نکرد. ایشون از روز ورودشون با دانستن سلام و اسم من اینه به زبان فرانسه مشغول دوست یابی هستند و هیچ مشکلی ندارن که رفیق محترم یا محترمه نمیفهمه بقیه حرفاشو که به فارسی میگه.
6- اینجا زبان شیرین فرانسوی رو با لهجه شیرین اصفهانی بلغور میکنن ( این نقل قول رو یکی از دوستان که سالهاست بلژیک زندگی میکنه به ما گفت اما دلیلش رو تازه کشف کردیم) یعنی هرچی د و ت که بعدش حرف صدا دار باشه ، میگن دز و تز. خوب جای من بودین و میرفتین مدارک لندینگتون رو به مسوول تحصیل کالج تحویل بدین و با این لهجه مزخرف باهاتون حرف میزدن بعد هم میپرسیدن فهمیدی ، چی جواب میدادین؟

پ.ن. از بس دلم برا نوشتن تنگ شده بود خیلی پرحرفی کردم. همه اینا برای این بود ه بگم سالی پر ماجرا و پر موفقیت برای همه آرزو میکنم. البته امیدوارم مسوول رسیدگی به آرزوها این تاخیر چندین روزه رو ببخشه.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

در خیابان

1- وقتی تنها زنی باشی که توی مغازه های جمهوری دنبال لوازم صدابرداریه ، اونقدر تابلو میشی که وقتی رفتی مغازه بعدی یارو مغازه داره میگه آها شما همونی هستی که میکسر بدون افکت میخواد؟
2- بعضی از این راننده تاکسی ها انگار آرزو داشتن بدلکار بشن اما نشدن و حالا باید تمام مهارتشون رو به رخ مسافرای بدبخت بیچاره بکشن. باشه آقای راننده اگه روزی کارگردان شدم مطمئن باش دعوت به کار میشی، فقط قول بده دست از سر این مسافارا برداری.
3- تازگی ها یه فیلم خیلی خوب دیدم به اسم جولیا با بازی فوق العاده تیلدا سوئینتن. به تمام دوستان فیلم بین دیدنشو توصیه می کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

دلتنگی های زنی در بلوک 16

وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم اینقدر که دلم برای یه مکان تنگ میشه برای یه آدم تنگ نمیشه. انگار مکان هویت خاص خودش رو داره. از نظر من آدمها عوض میشن و و قتی عوض شدن ، اگه ببینیشون دیگه نمی تونی خاطرات گذشته رو توشون زنده کنی اما مکان؛ مکان هر چقدر هم عوض بشه چون حرف نمی زنه می تونی تمام خاطراتت رو باهاش زنده کنی ، با همون آدمهایی که می شناختی البته این بار تو خیال. دیدن یه مکان مثل شنیدن یه موسیقی ، مثل بوییدن یه عطر ، یه دفعه زمان رو عوض می کنه برام. اونقدر که چیزی رو می بینم که انگار خاطره نیست ، خود واقعیت است. دلم برای مکان هایی که دوستشون دارم تنگ میشه. کاش می تونستم اونا رو هم مثل موسیقی و فیلم هایی که دوست دارم ، می ریختم روی یه هارد اکسترنال و با خودم می بردم. یا حتی می شد مثل بوهایی که دوستشون دارم و امیدوارم اونور دنیا هم بشنومشون ، مکان ها رو هم می دیدم یا حداقل شبیهشون رو. دلم تنگه.

پ.ن : هر روز ظهر روی یه نیمکت میشینم تا سرویس پسرم برسه و تحویلش بگیرم. امروز کسی به من گفت اینجا نشین چون وقتی نباشی با دیدن این نیمکت دلتنگت میشم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

به تماشا سوگند

عاشق بودن یه حس جدانشدنیه ، یعنی همیشه بهت چسبیده ، همیشه منتظره تاهمه جا و با همه چیز هجوم بیاره به طرفت. سالها پیش وقتی اولین بار فیلم "ممنتو" رو توی سالن کوچیک حوزه هنری که اون موقعها فیلمهای خوبی نشون می داد تماشا کردم ، تا مدتها به حسی که اون آدم از دست داده بود فکر می کردم. حسی که من در مورد خیلی از آدمها از دست دادم اما در مورد عشق فکر کنم هیچوقت از دست ندم.
وقتی دیروز بچه ها داشتن "به تماشا سوگند" رو برای اجرا تمرین می کردند ، یه دفعه رفتم به سالها قبل ، اون موقع که به هر بهونه ای کتابات دست من بود و آخر کتاب جبرت همین شعر رو با خط خودت نوشته بودی. اونقدر تصویر واضح بود که حتی احساسی که اون روز وقت کشف اون شعر در انتهای کتابت بهم دست داد رو هم دوباره حس کردم. وقتی بچه ها شعر رو از روی نوشته می خوندن ، من اون رو از حفظ می خوندم. چون سالها پیش به عشق تو حفظش کرده بودم و هنوز هم یادم بود مثل خود عشق.

پ.ن : عنوان مربوط به یکی از شعرهای سهراب سپهری است.

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

انگار گفته بودی لیلی.....

خیلی دلم میخواد درمورد نمایش "تنها سگ اولی می داند چرا پارس می کند مکبث" بنویسم ولی هنوز نوشته ام آماده نیست. آخه اینقدر برام جذاب بود که میخوام مفصل بنویسم، البته بعدا. امیدوارم اجرای عمومی هم داشته باشن چون واقعا ارزش دیدن داره این کار.
فصل اول کتاب "انگار گفته بودی لیلی" نوشته سپیده شاملو رو خوندم ولینکش رو اینجا میگذارم. شاید شنیدنش تشویقی باشه برای دوستان تا این کتاب رو بخونن. البته نقایصی داشت و آدم یه کم نا امید می شد که چرا با پیشینه ادبیات خوب ما نباید یه نویسنده فوق العاده و البته زنده داشته باشیم ولی در کل کار خوبیه.
لینک فصل اول کتاب

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

ماجراهای من و مورچه -1

تقریبا 5 سال پیش بود که مورچه به دنیا اومد. موقعی که توی شکم من یعنی مامان مورچه بود، هر روز کلی با هم حرف می زدیم و آواز می خوندیم. البته اون بیشتر سازهای کوبه ای می زد و صدای تالاپ تالاپ قلبش ، موتیف کارمون بود. وقتی به دنیا اومد، انقدر آروم بود که فقط وقت دل دردهای شدید گریه سر می داد؛ اون هم از نوع سوزناکش. من هم هرچی ترانه و سرود و آواز بلد بودم می خوندم تا بلکه آرومتر بشه : از "مراببوس" گرفته تا "ای مجاهد ای مظهر شرف". تازه وقت خوندن، مثل یه درخت متحرک عمل می کردم که کوالایی بهش چسبیده. وقتی 5 ماهش بود، با هم رفتیم جشنواره فیلم و تا ده ماهگی با من میومد جلسات نقد فیلم.اولین تئاتر زندگیشو در سن یک سال و نیمگی تماشا کرد و اونقدر ذوق کرد که از اون موقع تا حالا هر نمایش کودک خوبی که اجرا داشته، رفته تماشا. از بدو تولد براش کتاب خوندم تا گوشش به آوای کلمات آشنا باشه و خوب همیشه لبخندهای اون وقت شنیدن کلمات مشوق من بوده. تازگی ها هم با من میاد جلسات نمایشنامه خوانی که خداییش هیچ ربطی به مقوله کودک نداره. راستی مباحث سیاسی یادم رفت. مورچه ما یه پا صاحب نظر سیاسی هم هست، به طوری که ما تازگی ها از ترس جونمون، مجبور شدیم مفاهیمی مثل خط قرمز و خط آبی و اینجورخط خطی ها رو براش توضیح بدیم که مبادا خودش و ما رو تو دردسربندازه.
سرتونو درد نیارم. از اونجایی که 23 روز دیگه تولد 5 سالگی مورچه اس، و تا حالا هیچ کجا درمورد وقایع زندگی مورچه چیزی نوشته نشده، تصمیم گرفتم از این به بعد "ماجراهای من و مورچه" رو بنویسم.

آمار بازدید کنندگان