۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

ننه قوزی

توی آینه که نگاه کرد زن قوزی رو دید که بقچه ای به کمرش بسته و پیرهن گل گلیی تنش بود. پیشونیش پرچین و دور لبش از فقدان دندون چروکیده شده بود. رفت کنار پنجره. گنجشکی روی درخت نشسته بود و کرمهایی رو که جمع کرده بود به منقار جوجه هاش میگذاشت. سرشو برگردوند و چشمش افتاد به عکس بچه هاش. چند ماهی میشد هیچکدومشون سری بهش نزده بودند. به گنجشک نگاه کرد و تصمیم گرفت فقط به گنجشک نگاه کنه. فقط همین.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

چه قدر تنهایم

تمام فکر و ذکر من از سه هفته پیش اینه که یه آدم خیر پیدا کنم که البته ارگ داشته باشه و من بتونم دوماهی قرض بگیرم و سلفژ تمرین کنم ولی زهی تصور باطل. خوب برای همین دل و دماغ نوشتن نداشتم ، پس یکی از نوشته های ده سال پیشم رو امروز پیدا کردم ، اینجا میگذارم.
1
به یاد دستهایت به خواب می روم
تا چشمهایم را نوازش کند
2
چشم که می گشایم
رویای لبخندت را می بینم
که مسحورم کرده
3
باد می آید
بارانی را آرزو دارم
که تو
در کنارم باشی
4
خسته ام
چه قدر تنهایم ...
5
در آینه ماه تو را می بینم
تو هم مرا می بینی؟
6
از سقوط می ترسم
می خواهمت
تا نترسم
7
بر صخره ای بلند
زیر رگبار باران
ماه ما را نظاره می کند
با نوازش دستانت
به خواب می روم
و به امید لبخندت
چشم می گشایم
چه قدر تنهاییم ...

19 مهر 1378

پی نوشت : راستی جمعه پیش نمایش " من حرفی ندارم ، دنبالشو نگیر" رو دیدم. وقتی یه ارگ گیر آوردم، از خوشحالی در مورد این نمایش هم می نویسم. همینقدر بگم که فوق العاده است و دیدنش رو به همه توصیه می کنم.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

ما یه مورچه توی خونه داریم

قبل نوشت : دیروز کلی مطلب نوشتم اما همین که خواستم تایید کنم همه چی پرید و کلی قاطی کردم و دیگه ننوشتم.
1- اگه عینکی باشی و یه روز عینک نزنی متوجه میشی که همه آدمها شکل همن. یه کله دارن ، دو تا چشم ، دو تا ابرو ، یه دماغ و یه دهن و البته دو تاگوش که معمولا خیلی به درد نمیخوره. همون یه دهن که توش یه زبون هست برای اینکه بگن عجب آدمی کافیه.
2- اینقدر کار دارم که نمیدونم کدوم رو اول انجام بدم.
روی مبل دراز میکشم و فکر می کنم که کدوم رو اول انجام بدم.
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک
دیگه وقتی نمونده تا کاری رو که باید اول انجام می دادم ، انجام بدم.
3- اگه یه روز تعطیل به هر دلیلی گذرتون به میدون آزادی می افتاد لطف کنین و سر گذرتون رو کج کنین و برین یه جای دیگه. چرا؟ آخه در روزهای تعطیل اسم میدون آزادی بین دوستان کارگر به عنوان تفرجگاه در رفته . اون هم چه تفرجگاهی ! اونقدر شلوغه که فکر میکنین اومدین راهپیمایی یا غیر سیاسیشو بگم ؛ اومدین پارک.
4- وقتی بچه بودم داستان مورچه ای که با تلاش به چیزی که میخواست ، می رسید رو خونده بودم و خوب بزرگ هم که شدم باز هم خونده بودم ولی هیچوقت از نزدیک ندیده بودم. تا اینکه چند روز پیش که پسر بنده سعی داشت سه تا عروسک ، چهار تا ماشین و چند تا تیکه لگو رو توی یه کامیون فسقلی جا بده و هی نمیشد و هی تلاش کرد و هی نمیشد و ... خوب وقتی احساس نا امیدی کرد با گریه احساسشو تخلیه کرد و بعد در برابر نا باوری من نه تنها همه اون وسایل رو توی کامیون جا داد بلکه کامیون رو هم حرکت داد بدون اینکه اونها بریزن پایین. خوب ما یه مورچه توی خونه داریم که با نگاه کردن بهش یاد می گیریم که امیدوار باشیم.
بعد نوشت : از همه دوستانی که توی این وبلاگ کامنت میذارن و با اینکارشون من تنبل رو به نوشتن وامیدارن ، خیلی سپاسگزارم و شرمنده ام که توی بلاگ اسپات نمیشه جواب هر کامنت رو کنار خودش نوشت. راستی آقای بهشب اگه ما میریم نمایشنامه خوانی تماشا می کنیم ، شما که داری اجرا میکنی. یه بلیط هم برا ما جور کن بیایم جشنواره اجراتون رو ببینیم. چون فکر نکنم بشه به این راحتیا بلیط گیر آورد.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

اون دنیا

1- حال عجیبیه که ادم بدونه چند ماه دیگه از این دنیا میره والبته سخته اگه باور داشته باشی دنیای دیگه ای هم هست. چرا؟ خوب معلومه چون نه تنها میخوای به اخرین ارزوهات توی این دنیا جامه عمل بپوشونی بلکه برای اون دنیا هم آرزو پروری میکنی و ممکنه قسمتی از این آرزو پروری برگرده به تنبلی در برآوردن آرزوهای همین دنیا. خلاصه اینکه همه رفتنی هستیم و از کجا معلوم اون دنیا بهتر از این دنیا یا بدتر نباشه. کاش اینقدر آرزوهام بزرگ نبود.

2- اون هفته ختم مادر یکی از استادام بود و بچه ها ادرس سر راست به من نداده بودند. توی کوچه پس کوچه های نزدیک مسجد گم شده بودم درحالی که فقط یه ربع تا پایان مراسم مونده بود. همون موقع توی یکی از کوچه ها توکای مقدس رو دیدم. مطمئن بودم از همون جایی برمی گرده که من دارم میرم. پس رفتم جلو تا آدرسو ازش بپرسم. خوب وقتی دائم وبلاگ کسی رو میخونی یه جور احساس صمیمیت باهاش حس میکنی که یه جورایی عجیبه. بدون اینکه حواسم باشه که من خواننده وبلاگ اونم و میشناسمش ولی اون که منو نمیشناسه ، رفتم جلو و با احساس یه آشنا سلام کردم و ادرس پرسیدم. اون موقع بود که با دیدن نگاه متعجبش به خودم اومدم و مثل یه غریبه از نشونیی که بهم داده بود تشکر کردم و رفتم تا به مراسم ختم برسم. واقعا که عجب دنیاییه این دنیای مجازی.

3- این هفته یه دوجین فیلم دیدم ولی همشون که به درد بخور نبود تا تبلیغشونو بکنم. فیلم های Trapped , Amazing Grace , Twilight , State Of Play و Edge Of Love رو دوست داشتم. ممکنه شما ببینین دوست نداشته باشین.

4- شنبه جلسه نمایشنامه خوانی " از پشت شیشه ها " کار مرحوم اکبر رادی بود که با حضور بهرام بیضایی اجرا شد. نمایشنامه رو قبلا خونده بودم وبه نظرم اجرای بدی نبود به جز یکی از بازیگرها که نمی دونم چطور برای نقش به اون مهمی فرد خامی مثل اون انتخاب شده بود.راستی پسر کوچولوی من کوچکترین فرد شرکت کننده در این جلسه بود و خیلی هم از نمایشنامه خوانی خوشش اومد اگرچه داستانش رو نفهمیده بود.
کار بعدی اکبر رادی 28 آذر در فرهنگسرای ارسباران برخوانی می شود.


۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اصلاح رفتارهای غلط اجتماعی

چند وقتیه به جرگه مسافرین اتوبوس تندرو و گهگاهی مترو پیوستم و درحال کشف قواعد مربوط به سوار و پیاده شدن به/از این وسایل نقلیه بعضا مدرن هستم. از ابتدایی ترین کشفیات بنده اینه که دو جور قانون در این مکانها حاکمه. اول قوانین وضع شده برای رعایت حقوق دیگران، حفظ سلامتی مسافرین و بلند نشدن داد و بیداد مسافرین و دومی قوانین نانوشته ولی رایجی برای سریع سوار شدن، جای بهتری پیدا کردن و توسری خور محسوب نشدن. البته بهتره اگه میخواید با فرهنگ باشین یا بافرهنگ بمونین بهتره به قوانین رایج توجهی نکنین و فقط به حقوق دیگران فکر کنین اما اون موقع کلاهتون پس معرکه اس و معلوم نیست کی به مقصد می رسین. خوب اینم باید بدونین که بیشتر، کسانی سوار این وسایل میشن که ترجیح میدن قوانین رایج نظیر هل دادن، له کردن، خارج از صف سوارشدن و ... رو به کار ببرن ولی.......... من روی همه اینا رو کم کردم و چند وقتیه با یه اعصاب پولادین هفته ای دوبار سوار اتوبوس تندرو و یکبار هم سوار مترو میشم (هر مسیر دوطرفه است ها) و وقتی هلم میدن با آرامش تذکر میدم (البته یه باز کوره در رفتم چون درحالت ایستاده استخونام داشت بین صندلی و استخونای چند مسافر دیگه له میشد که یه عکس العمل فیزیکی انجام دادم و مثل پیشینیان خودم فریاد کشیدم) وقتی کسی خارج از صف سوار میشه بین مسافرین باقیمانده در صف روشنگری میکنم و تحریکشون میکنم که تذکر بدن. وقتی کسی آشغال در وسیله نقلیه عمومی یا در خیابان میندازه ، چپ چپ نیگاش میکنم تا حساب کار دستش بیاد ( باورتون نمیشه امروزه روز کسی آشغال بندازه؟ همین امروز یه دختر خانم 16 یا 17 ساله آشغال شوکولاتشو از پنجره اتوبوس انداخت بیرون که با نگاه پرسشگر من ، شرمسار شد) خوب اینها همه نشون دهنده اینه که من اعصابمو کف دستم گرفتم تا جامعه ای بهتر داشته باشم.

*پی نوشت : احیانا فکر نکردین که من خودشیفته ام و فکر میکنم رفتار درست اجتماعی رو بلدم که؟

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

بعد از مدتها ننوشتن

توی این مدتی که ننوشتم کلی توی ذهنم نوشتم و خودسانسوری کردم. نمی تونم به خودم اجازه بدم هرچی به دهنم میاد اینجا بنویسم. وقتی نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم قصدم به اشتراک گذاشتن فکرهام و علایقم بود اما چه کنم که این چند ماهه اگه فکرهام رو سانسور نمی کردم شاید سانسور می شدم. از چند روز پیش انقدر دلم گرفته که به همه چی گیر میدم از ناخونام گرفته تا رنگ ماه توی آسمون. خوب نمی خواستم از دلتنگی بنویسم ولی انگار نمیشه. از هرجا شروع کنم باز هم به همینجا میرسه. تنهایی دردی ناگزیره حتی اگه با کسی زندگی کنی که یه عالمه همدیگه رو دوست دارین. تنهایی همیشه هست فقط کافیه باورش کنی. اما چه کنم که از باورش می ترسم. برای اینکه باورش نکنم میرم توی خیابون تا یه سری بزنم اما نا امیدتر از همیشه میام خونه و خدا رو شکر می کنم که تنها بودم و اتفاقاتی که دیدم برای نزدیکترین عزیزانم پیش نیومده.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گم کردم

آرزوهامو گم کردم.
توی باد. توی خیال. توی خواب. توی تنهای هام.
دلمو گم کردم.
توی لبخند تو. توی بازیهای پسرم.
توی دستهای بسته ، پشت سرم.
گیجم
فکر کنم راهم هم گم کردم.
توی تاریکی. توی شلوغی. توی سردرگمی.
گوشهام
جز غرولند یه پیرزن
چیزی نمی شنوه :
"زود باش"
"زود باش"
هولم نکن
من
که همه چیزمو گم کردم
نمی خوام
دست و پام هم گم کنم.

10 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

نگین

نگین علاوه بر اینکه اسم خاص دختران در جامعه ماست ، اسم نمایشنامه موردعلاقه من هم هست. این نمایشنامه نوشته حمید امجد در سال 1347 است اما موضوعش از موضوعات همیشه تازه در جامعه ماست. داستان درمورد دختری به نام نگینه که گویا درحال بازپرسی پس دادنه. درطول نمایشنامه داستان تلخ زندگی نگین برای ما روشن میشه که میتونه داستان هر دختر دیگه ای که اسیر عرف جامعه است ، باشه.

نگین ترسیدم؛ بوی تنها موندن تو تاریکی می اومد. نه! چراغو خاموش نکن!
مرد1 این چه ساعتی بود؟
نگین دیروقت.خسته بودم. اونقدر که رمق نداشتم آرایش عروسو از صورتم پاک کنم. بهش گفتم "نه چراغو خاموش نکن" ولی کرد. یه خنده زورکی نشونده بودم رو لبم که نفهمه خوشحال نیستم. گفت"امشب حسابی نیشت باز شده بود." نیش؟ یه دلشوره آشنا ریخته بود تو دلم، ولی هنوز نمی دونستم چیه. پرسیدم نیش؟
زن1 عروس شب عروسی نخنده چیکار کنه؟
نگین گفت"عروس با دامادش می خنده. تو چرا با پسرعموت می خندیدی؟" خنده م گرفت. گفتم"با کدومشون؟" گفت"خودت نمی دونی با کدوم خندیدی؟" نمی فهمیدم. هنوز نمی فهمیدم شوخیه یا جدی میگه.
مرد1 جهت روشن شدن موضوع؛ این مورد صحت داشت؟
نگین دارم یخ می کنم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

دلم گرفته

آنقدر لرزانم که سردم است
آنقدر می ترسم که تاریک است
توی طبقه دوم کمد دیواری
چمباتمه زده ام
موهای ژولیده ام توی صورتم ریخته
و از سرما و ترس
رنگم پریده
اینجا
خیلی تاریکه
هیچکس نیست
جز خودم

23 مرداد 88

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

خسته نباشید

وقتی نون رو گرفتم با خودم فکر کردم ، چقدر توی تابستون نونوایی کار سختیه.دستش درد نکنه. باقی پولمو که پس داد ، گفتم : " خسته نباشید." مبهوت و تاحدودی اخم آلود جوابمو داد. فکر کنم در حین فکر کردن یه کم بلند فکر کرده بودم و احتمالا جمله ام برایش تکراری بوده. گیریم که جمله اون برای من تازگی داشت. " مونده نباشی."

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آلزایمر

توی ذهنم دنبال کلمات می گردم. مریم منتظره تا لبهای من باز بشه و ادامه صحبتهام رو بشنوه. فقط بر و بر نگاش می کنم. می پرسه: "خوب؟" دوباره فکر می کنم. ذهنم کرخت شده. اونقدر کرخت که حتی نمی خواد به خودش یه کم فشار بیاره. به زحمت لبخند می زنم. می خواد کمکم کنه. آخرین جمله ای رو که گفتم تکرار می کنه.
- کتاب خوبی بود
- کدوم کتاب؟
- تو داشتی می گفتی. نمی دونم یهو رفتی تو فکر.
- آها ولش کن. خوب خودت چطوری؟
- این پنجمین باره که می پرسی . خوبم ....
شروع می کنه به حرف زدن. از چی؟ نمی دونم. گوشهام هم کرخت شدند. چیزی نمی شنوند. ذهن من توی دنیای تخیلات در حال سیلانه. گوشهام فقط صدای تخیلم رو می شنوه. صدای دختر بچه ای که خودش رو توی کمد مخفی کرده تا کسی صدای گریه هاش رو نشنوه. صدای شادمانی دختربچه ای که از بالای تپه ای با سرعت پایین می آد و از لذت این تجربه لپهاش گل انداخته. صدای ریختن آب از بالای کوه که تازه فهمیده اسمش آبشاره. هنوز لبخند کمرنگ روی لبهامه. دست مریم رو می بینم که جلوی صورتم حرکت می کنه. انگار باید بیام به این دنیا. با صدای نگرانی می پرسه " تو خوبی؟ " سعی می کنم با لبخند پر رنگ تری نگرانیش رو برطرف کنم. "آره. خوبم"

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

دنیا پر از فیلمهای ندیده و کتابهای نخوانده است



وقتی چند وقت نمینویسم ، خیلی پرحرف میشم. پس برای اینکه قاطی نکنم با شماره مینویسم:
1- چقدر نمایشنامه خونی لذت بخشه. پنج سال پیش وقتی مجموعه فیلمنامه های صدسال فیلم رو خریدیم (44 تاشو) احساسی شبیه الان بود. ولی نمایشنامه یه چیز دیگه اس. با یه کم دستکاری میشه مثل یه کار رادیویی باهاش تمرین کرد. کتاب "نگارش نمایشنامه رادیویی" از انتشارات سروش کمک بزرگی برای این کاره.
2- کتابخون شدن من نمونه کامل ضرب المثل "ادب از که آموختی از بی ادبان" است. چرا؟! چون مامان من از کتاب خوندن اصلا خوشش نمیومد. ناگفته نماند که ایشون معلم بودن. به هرحال یادمه مجله های کیهان بچه ها رو قایمکی زیر تختم میخوندم. آره توی نور کم. رابهمین عینکیم دیگه!!! به هرحال حالا دارم یاد میگیرم چطور کتاب بخونم و جالبه که وقتی تصمیم میگیرم در زمینه ای کتاب پیدا کنم معمولا کتاب مناسب خودش میاد سراغم. نخندین ، جدی میگم.
3- از اونجایی که من عاشق صدای مرحوم "ژاله کاظمی" دوبلور خوش صدای ایران هستم و از بچگی به خوش شانسی معروف ، هی فیلمهایی پیدا میکنم که ایشون دوبله کردن و جالبه که هربار فکر میکنم تمام فیلمایی که توشون حرف زده رو دارم و دوباره یکی دیگه پیدا میشه. دیشب فیلم "Funnuy Lady " با صدای ابوالحسن تهامی نژاد ، ژاله کاظمی ، جلال مقامی و فکر کنم کاووس دوستدار. فیلم قشنگی بود.
4- اگه فیلم Sin City رو دیده باشین ، احتمالا از فیلم Spirit هم خوشتون میاد. امروز عصر دیدمش. همه اش تو فکر این بودم که اگه دوبله بشه کی جای کی حرف میزنه و دلم خواست و فکر کنم صدام میخوره خودم جای "اوا مندس" حرف بزنم. به نظرم مشکل سانسوری هم نداره کاش میشد دوبله بشه.
5- وقتی داشتم نمایشنامه مرگ فروشنده نوشته آرتور میلر رو میخوندم ، فکر میکردم کاش شخصیت اول به جای مرد ، زن بود تا بشه به راحتی باهاش تمرین کرد. آخه شخصیت روانپریشیه و تمرین باهاش به نظرم کمک بزرگی به بازی آدم میکنه.

بهتره دیگه برم به زندگیم برسم. کلی ظرف توی آشپزخونه دارم که هی صدام میزنن. اومدم بابا ! اومدم!!!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

اصول رفتار انسانی

دانشجو که بودم یکی از استادامون خیلی به روابط آدمها با همدیگه اهمیت می داد و معیارش برای شناخت آدمها همین بود و می گفت مثلا فلانی روابط انسانیش خوبه یا بده. امروز کتابی خریدم به اسم "تربیت مثبت" نوشته "دکتر گلن لتهام" ترجمه "مهدی قراچه داغی". کتاب فوق العاده ایه نه فقط برای تربیت بچه بلکه برای تربیت خود آدم و بادیدن جمله ای یاد استادم افتادم و روابط انسانی. " اگر چهار اصل رفتار انسانی به درستی درک شوند و مورد استفاده قرار بگیرند می توانیم با دقت رفتارهای مثبت را در محیط خود پیش بینی کنیم." حالا می دونین این چهار اصل چیه ؟ آها !!!
1- رفتار با توجه به پیامدهایی که به دنبال می آورد، تقویت یا تضعیف می شود.
2- رفتار به پیامدهای مثبت بهتر جواب می دهد.
3- نتایج رفتار مجازات یا تقویت شده را آینده مشخص می سازد.
4- رفتار تا حدود زیادی محصول شرایط محیطی است. ( محیط را اصلاح کنید تا رفتار اصلاح شود)
دیدین روابط انسانها و رفتارهای اونها خیلی با ریاضی تفاوتی نداره البته با یه چاشنی هنری که اونم خلاقیته.

این روزا هی دارم کتاب میخونم و سریالهای علمی تخیلی میبینم و دلتنگ دوستانی هستم که مدتهاست ندیدمشون.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته


دیروز رکورد طولانی ترین زمان توی باکس موندنم رو زدم. از ساعت 12 ظهر تا 10 شب. دیگه هوایی برای نفس کشیدن نمونده بود و البته لازم بود هی نفس عمیق بکشی تا بتونی یه جمله رو هواران بار بگی و هنوز هم پرانرژی باشه. روز سخت ولی دوست داشتنی ای بود چون داشتم راوی یک نوار قصه رو می گفتم. اون هم از نوار قصه های راوی محور که یه بند باید فک می زدم. اسمش آلیس در سرزمین عجایبه.
**************************************************************************************
به دعوت گوج گنو نمردیم و توی یه بازی وبلاگی هم شرکت کردیم. بازی اینه که قبلا چه جوری بودی؟ حالا چه جوری هستی؟ می خوای چه جوری بشی؟ اصل بر تغییرات در زندگیه.

چه جوری بودم؟
غرغرو بودم.
به ماوراء اعتقاد داشتم.
مامان نبودم.
دوست داشتم زیاد فیلم ببینم و زیاد کتاب بخونم.
دوست داشتم بدونم چی می خوام از زندگیم.
برای شروع هرکاری به یه پایه یا کسی که تشویقم کنه، نیاز داشتم.
پشتکارم کم بود.

چه جوری هستم؟
کمتر غرغر می کنم.
یه مامانم.
خیلی پرحوصله نیستم.
دارم فیلم زیاد میبینم و زیاد کتاب میخونم.
به ماوراء اعتقاد ندارم و این بهم اضطراب میده.
میدونم از زندگیم چی میخوام.
پشتکارم بهتر شده.
برای انجام کارهام خیلی محتاج تشویقهای دیگران نیستم.

میخوام چه جوری بشم؟
میخوام مامان مهربونی باشم.
میخوام به جای اون یه کم غرزدن هم به فکر راه حل باشم.
میخوام یاد بگیرم زندگی رو و آدمها رو فقط مشاهده کنم نه قضاوت.
میخوام به ماوراء اعتقاد داشته باشم و باور کنم که من مسوول همه چیز نیستم تا آرامش داشته باشم.
میخوام حوصله و پشتکارم رو تقویت کنم.
میخوام یاد بگیرم با حرفهام عزیزانم رو نرنجونم.
میخوام بیشتر بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم. نه برای این که خونده باشم . برای اینکه به چیزی که میخوام باشم ، نزدیکتر بشم.

پ.ن. از اونجایی که بیشتر دوستای من که وبلاگ دارن قبلا به این بازی دعوت شده اند ، فقط میمونه بنفشه خاتون که به این بازی دعوتش می کنم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

درباره الی


چند شب پیش در ترجمه مقاله ای راجع به درباره الی به همسرم کمک کردم (فقط ویرایش کردم) و قرار بود بگذارمش توی وبلاگم ولی اینقدر دیر کردم که ترجمه بهتری از اون دیشب در سایت سینما گذاشته شد. از اونجایی که ترجمه روونیه با ذکر منبع ، همون رو میذارم اینجا. اگه دوست دارین نظر منتقد سینما دیوید بوردول راجع به فیلم شیرین رو بخونید هم می تونین سری به وبلاگ حرفه ، معمار بزنید.


دیوید بوردول: «درباره الی» یک شاهکار است، که نمی‌شود نادیده‌اش گرفت/بهترین فیلم 2009 تا به حال/[a Masterpiece]
سینمای ما - ترجمه صوفیا نصرالهی:

حقیقتش را بخواهید این روزها حسابی فعال بوده ام و از همان هفته اول جشنواره فیلم آرت هم فیلم های زیادی دیدم و به آرشیوم اضافه کردم. حتی فیلم نگهبان را با آن همه سر و صدایی که به راه انداخته بود، دیدم. اما امروز به من اجازه بدهید درباره فیلمی صحبت کنم که هفته پیش در فیلم آرت دیدم. فیلمی که به شدت درگیرش شدم...
فیلمی که موقع نمایش در فیلم آرت به قدر کافی به آن اهمیت داده نشده بود، و از همه فیلم های دیگر لذت بخش تر و ارضاکننده تر بود. بهترین و محبوب ترین فیلمی که من امسال تا به این جا دیده ام، درباره الی است. فیلمی که اصغر فرهادی کارگردانی اش را برعهده داشته و برنده جایزه خرس نقره ای برلین هم شد. نمی توانم درباره آن خیلی صحبت کنم مگر این که خیلی حاشیه بروم و توضیح بدهم. مانند بسیاری از فیلم های ایرانی این فیلم هم به شدت بر پایه تعلیق استوار است. تعلیقی که گاهی برمبنای موقعیت است (برای این شخصیت چه اتفاقی خواهد افتاد؟) و گاهی هم تعلیق روانی است (این شخصیت ها چه چیزی را از یکدیگر مخفی می کنند؟). شروع فیلم به نوعی تحت تاثیر اریک رومر است و بعد به سمت چیزی تلخ تر و دردناک تر می رود. حتی کمی هم حال و هوای شومی دارد چیزی در مایه های آثار پاتریشیا های اسمیت.×
درست زمانی که دارید قصه را عمیقا و کاملا با همه وجودتان احساس می کنید و با آن همراه می شوید، فیلم به نرمی سوالات غیرمعمول اخلاقی را هم مطرح می کند. به غرور و شرف مردانه اشاره می کند، و به این که چه طور ممکن است یک خنده از سر بی فکری احساسات یک نفر را جریحه دار کند، تا جایی که باعث نگرانی مان شود که نکند ما مسئول سرنوشت محتوم دیگران باشیم. نمی توانم فیلم دیگری را به یاد بیاورم که انقدر عمیق به خطرات دروغ گفتن برای تخفیف غم و اندوه کسی پرداخته باشد. اما دیگر چیزی نمی گویم: هر چه قبل از دیدن این فیلم درباره اش کمتر بدانید، بهتر است. درباره الی شایستگی یک پخش جهانی فوری را دارد.

×[پاتریشیا های اسمیت، نویسنده مشهور داستان‌های جنایی؛ از جمله بیگانگان در ترن و معمای آقای ریپلی]


منبع : سینمای ما

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

چهار روزی میشه از سفر برگشتم ولی نمی دونم چرا هی میخواستم ننویسم تا یه چیزی بنویسم که کارستون باشه. اما نشد که نشد پس مثل همیشه بی ربط می نویسم و چه روشی برای بی ربط نویسی بهتر از عدد و رقم؟!
1- ما امسال در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفتیم هرجا بریم الا اصفهان و بندرعباس و البته شیراز که توی مسیره و رفتیم تبریز و ارومیه و کندوان و نزدیک بود از مرز هم رد بشیم و یه سری هم به بلاد فرنگ (ترکیه) بزنیم که برف و بارون لب مرز ما رو پشیمون کرد. جای همه دوستان خالی خیلی سرد بود و ما که امسال زمستون سراغمون نیومده بود ، خودمون رفتیم سراغش.
2- گفتم تصمیم داشتیم اصفهان نریم اما مامان بنده به ترفندی ما رو کشوند اصفهان. ، اون هم چه ترفندی. از روز اول عید هی تماس گرفتن ایشون و گفتن گوشی رو بده به بارمان و هی پسر بنده را هوایی کردند تا جایی که به محض رسیدن به تهران راهی اصفهان شدیم و دو روزی هم اونجا بودیم و البته فیض خود را هم بردیم یعنی یه روزشو رفتیم شهرکرد و برگشتیم و روز دیگه رو با همسر گرامی تشریف بردیم سینما فیلم وقتی همه خوابیم .
3- گفتم میخوام بی ربط بنویسم ولی دلم میخواست ترتیب زمانی داشته باشه که نمیشه. شب چهارشنبه سوری 87 کارتون کونگ فو پاندای 2 از شبکه 2 پخش شد که من نقش یه ببر رو گفته بودم. همون که به لک لکه میگه برو امتحان زورآزمایی بده. راستش خودم هم خونه نبودم که ببنیم ولی خانواده دیدن و اطلاع دادن. اگه دوباره گذاشت می بینم ایشالا.
4- راستی توی تعطیلات سرانه کتابخونیم هم بالا رفت. نمایشنامه افتادگان (ساموئل بکت) و مهمان ناخوانده (اریک امانوئل اشمیت) رو خوندم. دومی رو خیلی دوست داشتم. کتاب بازیگری ، شش درس نخست نوشته ریچارد بوسلاوسکی رو هم برای بار دوم خوندم که بهتر بفهممش. کتاب فوق العاده ایه . به دوستانی که به بازیگری علاقمندند توصیه اش می کنم. الان هم درحال خوندن کتاب نگارش نمایش رادیویی هستم.
5- و آخرین خبر این که امروز اولین پول رو از راه صدا دریافت کردم و در پوست خود نمی گنجم. مال دوبله نبودا . برای یه نریشن بود. وقتی پولو بلا فاصله بعد از کارم بهم دادن ته دلم قنج می رفت ولی مثل یه آدم این کاره سعی کردم چهره ام چیزی رو نشون نده. مثل اینکه شنبه از شبکه 3 پخش میشه.


پ.ن. یه مطلب ترجمه کردم از وبلاگ بوردول ( یکی از نویسنده های معروف کتابهای سینمایی) که سری بعد می نویسمش.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه


بالاخره بهار شد. البته امسال هوای زمستون هم بهاری بود ولی دیدن شکوفه درختها یه چیز دیگه اس. هر روزتون بهاری.

پ.ن. وقتی حافظ رو برای تحویل سال نو باز کردم این بیت جلب توجه می کرد:
من اگر نیکم اگر بد ، تو برو خود را باش هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

حاضر!

فکر کنم دوهفته ای می شه که چیزی ننوشتم. این مدت کلی آنتی بیوتیک خوردم. اول فکر کردم (یعنی دکتر فکر کرد) آنژین شدم و یه سری آنتی بیوتیک و آمپول و این حرفها. بعدش دیدم گلو درده هنوز هست ، تازه فکم هم درد می کنه و وقتی رفتم دندونپزشکی فهمیدم یکی از دندونام نیاز به عصب کشی داره و قبلش باید دوباره یه سری آنتی بیوتیک بخورم. خلاصه داستان آنتی بیوتیک به همین جا که ختم نشد. بعد یه هفته نوبتم شد و رفتم برای عصب کشی که چشمتون روز بد نبینه ، شانس من اونروز مسابقه پرسپولیس و مقاومت سپاسی شیراز بود و روبروی صندلی دندونپزشکی یه تلویزیون فلت بزرگ از همینا که همش تبلیغ می کنن و آقای دندونپزشک در حالی که اون سوزنهای سایز مختلف رو در کانالهای دندون بنده می چرخوند ، فوتبالشم تماشا می کرد. خلاصه بعد از اتمام کار هم دستور دادند که دوباره آنتی بیوتیک بخورم. معده ام داغ کرده .

پ.ن : اشکتون دراومد؟!!


توی این مدت غیبت فیلم اختتامیه اسکار رو دیدم که برام جالب بود و جالبتر برام دیدن چهره اصلی بازیگر نقش جوکر توی شوالیه تاریکی بود که بعد از پایان این فیلم خودکشی می کنه.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

دوست داشتن

این مهم نیست که
ارزش دوست داشته شدن، داشته باشی
مهم این است که
دوست داشته شوی
خوشحالم که دوستم داری
خوشحالم که دوستت دارم

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

یاد ایامی



یادمه تابستون بود. با گروهی که اغلب سن بابا مامانای ما رو داشتن و البته خیلی باصفا رفته بودیم دشت هویج. یکی از لذت بخش ترین سفرهای دوران دانشجویی بود. بعد از گذر از مسیرهای سنگلاخی به دشت وسیعی رسیدیم که هیچ هویجی نداشت اما سرسبز بود. همیشه وقتی کلمه دشت رو می شنوم اون صحنه برام تداعی میشه. با درخت تنومندی که بیش از بقیه درختا جلوه گر بود. یادمه مریم و علی رفتن بالای درخت و به زور اونا منم رفتم. نه که نمی خواستم برم ، از بزرگترای جمع خجالت می کشیدم. مثل درختای کارتون دکتر ارنست بود. چقدر از بچگی دوست داشتم یه کلبه درختی داشته باشم. تازه داشتیم اون لحظه ها رو زندگی می کردیم که سر و کله یه کشاورز پیدا شد که با ما دعوا کرد و گفت بیایم پایین. اون به ما یادآوری کرد که بزرگ شدیم .
پ.ن. چرا همیشه یکی پیدا میشه که یادآوری کنه؟ میخوام به این یادآوریا خیلی فکر نکنم. فقط خودم حق دارم به خودم یادآوری کنم.

**************************************
لحظات بر ما می بارد
بی آنکه بفهمیم
کافی است صورتمان را بالا بگیریم
تا حس کنیم
طراوت یک یک قطراتش را

برفی به لطافت بهار

پسربچه شیشه ماشین رو پایین کشید. نگاه معنی دار مادر ناراحتش کرد. حتی راننده تاکسی هم فهمید. با حالتی معذب گفت :"یه کم پایین کشیدم." مادر زورکی لبخندی روی صورتش نشوند و گفت :"عزیزم هوا خیلی سرده. آخه زمستونه." لبخند زورکی بهش فهموند که مادر نمی خواد بداخلاق بشه، پس جسارتی پیدا کرد و پرسید:" پس چرا برف نمیاد؟" و بعد وقتی سکوت مادر رو دید خودش جواب خودش رو داد:" آها. وقتی خیلی سردتر بشه برف میاد." دیگه به مهدکودک رسیده بودند. وقتی پیاده شدند ، برف زیبایی می بارید و صورت پسربچه پر از لبخند بود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

یه شب ماه میاد

هیچوقت نتونسته بود از چنبره خاطرات کودکی رهایی پیدا کنه. شایدم نخواسته بود. تمام داروهای تمام روانپزشکهای دنیا هم نتونسته بودند کمکش کنند تا فراموش کنه و هروقت سر کودکش فریاد می زد ، فریادهای مادرش در ذهن کودکانه اش مرور می شد. کتکهایی که خورده بود و گریه هایی که بی صدا ریخته بود تا بیشتر دعوا نشه. هیچوقت نخواست باور کنه که کسی دوستش نداره اما بالاخره یه روز می فهمه. پرحرف بود اما توی خونه ساکت. می ترسید مبادا به خاطر حرفی که می زنه سرزنش بشه. توی خونه چیزی نبود که بیرون بود. نمی تونست این دوگانگی رو یه جوری حلش کنه. هیچوقت نتونست. آخه چرا نمی خواد باور کنه که بزرگ شده و آدمهایی هستند که دوستش دارند؟

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

زبان مادری

زن احساس بدی داشت. سراسر روز مجبور بود به زبانی حرف بزند که زبان مادریش نبود. دلش لک زده بود برای همون حرفای خاله زنکی مامانش اینا که همیشه ازش فراری بود. از شنیدن کلمه به کلمه چملاتی که به زبان مادریش گفته می شد ، لذت می برد. آخه فقط یه کلمه نبودند. هر کلمه ( گاه هر حرف) سرشاخه ای بود برای یادآوری یه عالمه خاطره دیگه که در طول سالها زندگی درختواره مغزش رو تشکیل داده بودند. چقدر زمان برده بود تا براش هر کلمه معنی خاصی پیدا کنه. معنی ای که برای هیچکس دیگه ای همون معنی رو نداشت. تلخ بود مثل چای مادربزرگش که روی سماور نفتی قل قل می کرد. دردناک بود مثل درد زایمان اما دوست داشت طفلش مرده به دنیا بیاد. دوست نداشت اون خودی رو که جور دیگه ای بوده فراموش کنه و جور دیگه ای بشه. حاضر نبود سالها خاطره رو به امید به دست آوردن سالها خاطره ، از دست بدهد. کاری ازش برنمی اومد جز فکر کردن. فکر کردن به زمانی که اولین شعرش رو گفته بود. به شعری که برای معشوقش سروده بود. فکر کرد اگه بتونه به زبان جدیدش هم شعر بگه ، آواز بخونه ، خاطره تعریف کنه ، شاید شاید کمی بهتر بشه. احساس خیانت می کرد به زبان مادریش.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

تن آدمی شریف است به جان آدمیت


شاگرد مغازه لبنیاتی بود. به نظر هجده نوزده ساله می اومد و البته خوش تیپ و مرتب. گویا به خاطر شغلش کسی تحویلش نمی گرفت چون وقتی محترمانه ازش پرسیدم چه ساعتی شیر می آورند ، خیلی مودبانه و مشتاق کلی برایم توضیح داد که بعضی روزا زود میآرن و بعضی روزا دیرو.... مجبور شدم حرفشو قطع کنم ، خداحافظی کنم و برم.

************************
دوربین همراهم نبود اما با چشمام تصویرشو ثبت کردم. گوشه سمت راست بالای تصویر ، گربه ای از سرما کز کرده بود و یه کم اینطرفتر ، در میانه تصویر ، کبوتری بی باک درحال دونه ورچیدن بود و گربه از همون گوشه سمت راست بالای تصویر به غذا خوردن کبوتر غبطه می خورد.

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

یه جغد

فکر کرد یه اتفاقی داره میفته. چند روزی می شد صبح که از خواب پا می شد حوصله هیچی رو نداشت مخصوصا خودش. وقتی می رفت صورتشو بشوره ترجیح می داد نشوره تا بیشتر از خودش حالش بهم بخوره. موهاش از کثیفی به هم چسبیده بود اینقدر که گاهی فکر می کرد دوتا شاخ دوطرف کله اش دراومده. شاخ گوزن نه ها یه چیزی تو مایه های گوش جغد. درسته اون جغد شده بود. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی خوشحال شد. کنار تمام روز رو به انتظار شب خوابید. وقتی همه جا تاریک شد ، پنجره رو باز کرد و پرید. اون یه جغد بود.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

به یاد کودکی

درخودم مچاله می شوم
در تاریکی
و بی صدا
گریه می کنم
تا نشنوی
گریه هایم را
در تاریکی بی صدا

یک بهمن ماه هشتاد و هفت

جاوا جاوا چهره آبی ات پیدا نیست.......

پارسال وقتی بعد از سالیان دراز کار در محیط های تنبل ادارات تصمیم گرفتم کاری تخصصی انجام دهم باز هم گرفتار یک اداره دیگر شدم ولی تخصصی بود و اونقدر تو سر خودم زدم تا روش های جدید تحلیل و طراحی و بعد پیاده سازی آشنا شدم و کار کردم. حالا دوباره بعد از یه سال بیکاری میخوام برم سرکار و می خوام چیزای جدیدی یاد بگیرم : جاوا و اوراکل. نپرسین چیه که خودمم نمی دونم. بابا ای بوک میخوام. از کجا بجورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

علم بهتر است یا ثروت؟

-امروز دومین فیلمنامه واقعی ام رو نوشتم. منظور از واقعی اینه که ... خوب یعنی به اجبار کلاس فیلمسازی و فیلمنامه نویسی و این حرفا نبوده. دوسش دارم چون فقط سه سکانسه و شاید فقط 5 دقیقه ولی کیه که بسازه..
-میدونین نقد بلند بالایی اندر باب نمایش مانیفست چو نوشتم ولی فکر کردم کی حوصله داره این همه خط رو بخونه...
-جمعه رفتم قطب راوندی برای کلاس فرانسه. کلی به خودم امیدوار شدم. با این که همین دوازده درس رو هم دوسال پیش خونده بودم از همه راحتتر حرف میزدم. البته ناگفته نماند شاسکولیت از همکلاسیهام بود نه اینکه بنده پخی باشم. (شکسته نفسی بود.)
-تصمیم گرفتم عکسهایی که شامل خانومهای خوشگلی نظیر مرلین مونرو باشه رو نذارم توی وبلاگم چون موجب گمراهی برخی وبگردها میشه. تازه دیگه کامنتامو اول چک میکنم بعد اگه لازم بود سانسور میکنم. خودمونیم سانسورچیگری توی خونمونه.
***********************************
آخ کاش این موضوع انشای امتحان نهایی پنجم رو الان بهم میدادن تا بهشون بگم که ثروت بهتره ولی چیکار کنیم که هنر دوستیم. به یادآوری همسر گرام ( غلط است گرامی درست است) بنده از همون هجده سالگی سرمو میزدی توی سینماها و سالنهای نمایش فیلم و جلوی تلویزیون ولو بودم و نمیدونم چطوری مدرک مهندسی نرم افزار رو بهم دادن ؟ و جالب اینجاست که قدرت فوق العاده ای در تحلیل طراحی دارم و برنامه نویسی هم که از اول دبیرستان توی خونم بوده. شاید به خاطر روحیه تحلیل گرم است. ولی با همه این خود خوب بینی ها یه کم به خاطر اینکه دوسالی میشه تخصصی کار نکردم میترسم برگردم سرکار خودم. نمیدونم بالاخره دوبلور میشم یا نه؟ فیلمساز چی؟ البته میخوام اولین فیلم کوتاهم رو بسازم شده با همین هندی کم موجود در منزل و با بازی خودم و فرزند هنرمندم و فیلمبرداری همسر هنرمندم. به دلداری همسرم شاید همه کاره بشم ولی راستش خودم میترسم هیچکاره بشم.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

کلی کیفور شدم

دیروز :
- صبح بعد از این که بارمان رو گذاشتم مهدکودک رفتم یه جایی تا برای کار کردن پاره وقت (البته غیر مرتبط با رشته ام) صحبت کنم و البته موفقیت آمیز بود. میخوام با پولی که درمیارم توی این مدت چندتا کلاس جاوا و اوراکل برم و خودم رو بروزرسانی کنم , باشد که بعد ازعید درحیطه کاری خود بیلی بزنیم.
- هول هولکی یه نهار درست کردم و خوردیم و رفتیم تا پسرمون رو بخوابونیم اما با تمام جد و جهد ما او پیروز و خندان از اتاق بیرون اومد و گند زد به خلق خوش ما.
- برای این که حالم بهتر بشه ورش داشتم بریم تئاتر شهر تا برای سه شنبه بلیط مانیفست چو رو پیش خرید کنیم. از اونجایی که بعد از به دنیا اومدن بارمان و دور بودن از فامیل من و همسر جونم نمیتونیم با همدیگه به مکانهای فرهنگی نظیر سینما و تئاتر بریم این مهم رو نوبتی انجام میدیم. هفته پیش مسعود کرگدن رو دید و این هفته نوبت من بود و قرار بود با قدیمیترین و بهترین دوستم برم و از دیدن این تئاتر لذت ببرم اما .. وقتی رسیدیم ساعت 17:20 عصر بود و روبروی گیشه پیش فروش بسیار شلوغ. بعد از ده دقیقه ایستادن بلند اعلام کردند که بلیط های مانیفست چو تموم شده و فقط کرگدن دارن. بدو بدو رفتم جلوی گیشه فروش روزانه و فهمیدم فقط بلیط بدون صندلی دارن. به دوستم زنگ زدم اما اون نمیتونست به این سرعت خودشو برسونه. به یکی دیگه از دوستام زنگ زدم و اون هم با تمام علاقه اش نمیتونست با این سرعت برنامه هاشو ردیف کنه و یه ساعت دیگه تئاتر شهر باشه پس .... خودم تنهایی رفتم تئاتر.
- اول باید بارمان رو برمیگردوندم خونه و دوباره میرفتم تئاتر . به قول دوستم بنفشه خاتون زجری کشیده ام که مپرس ولی بعد از نمایش کلی کیفور شدم.

امروز :
- هنوز دارم لذت تماشای یک نمایش خوب رو مزه مزه میکنم. دلم میخواد یه مطلب جداگانه درمورد مانیفست چو بنویسم. من عاشق تحلیل و نقدم. اگه نوشته ام خوب شد , اینجا میذارمش.
- اجرای این تئاتر قرار بود تا پایان بهمن باشه اما گویا تا سی دیماه بیشتر نیست. ساعت اجرا 19:30 تا 21:00 است و قیمت بلیط 5000 تومان.




این عکسی که می بینید قسمتی از نمایشه که اشکان خطیبی با پا درحال سیگار کشیدنه و با همون پا به افشین هاشمی هم تعارف میکنه.

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

اندر برکات تعطیلی


- این روزا به برکت ایام عزاداری و میمنت نبود عنصری به نام ماهواره به یه آدم به شدت فرهنگی تبدیل شدم. درهمین چند روز فیلمهای بعضیا داغشو دوست دارن و آپارتمان ساخته بیلی وایلدر(البته دوبله شونو پیدا نکردم) , Cashback , Trust the Man , آخرین سال در مارین باد ساخته آلن رنه و سر آلفردو گارسیا را برایم بیاور ساخته سم پکین پا (دوبله) رو دیدم.
- و البته با همکاری آقای همسر عزیز کتابهای دوست داشتنی مون که سه سالی میشد رنگ کتابخونه به خودشون ندیده بودن و هرکدوم که لازم میشد توفیق اینو داشت تا از جعبه ها بیاد بیرون , رو به طور طبقه بندی شده ای چیدیم و حسابی از تماشاشون لذت بردیم.( به قول یکی از دوستان لااقل کتاب نمیخرید , ببینید) مخصوصا فیلمنامه های چاپ شده نشر نی که از شماره یک تا چهل وهفت رو یه روزگاری یکجا خریده و مطالعه کرده بودیم.حتی اونایی رو که فیلمش رو ندیده بودیم.
- و بازهم حضور پررنگ همسر در هل دادن بنده برای ادامه زبان فرانسه. ( بهتر نبود تیتر این تاپیک رو میزدم اندر مزایای ازدواج؟) از جمعه این هفته بعد از دوسال وقفه میخوام دوباره فرانسه بخونم. با همون متد Reflet و ازهمون درسی که دوسال پیش ول کرده بودم ؛ درس دوازده. واقعا شاهکاره که بعد از دوسال وقتی امتحان تعیین سطح دادم همون Level نشستم. البته راستشو بخواین یه جورایی گولشون زدم چون فقط گرامر میپرسن. آخه خداییش نا نداشتم از درس صفر شروع کنم.
- و درنهایت این که تعطیلات خوش بگذرد...

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

بازیگری در دوبله

تقریبا هشت ماه پیش بود که آقای عزیزی وقتی تمرینمو دیدن , گفتن که مونوتن میگم یعنی لحنم فاقد بازیه. راه حلش به قول خیلیا زیاد فیلم دیدنه اما برای من که هفته ای هفت تا فیلم میبینم و این اتفاق سالهاست که میفته , نمیتونست تنها راه حل باشه. کلی فکر کردم , کلی مقاله راجع به گویندگی خوندم و درنهایت همه چی به شخصیت خشک من برمیگشت و شروع کردم به تغییر. اتفاق تدریجی میفته اما نتیجه اش محسوسه. چند وقت پیش وقتی دیالوگ گفتن یه نفرو که تازه شش ماهه گویندگی میکنه , دیدم فهمیدم باز ینداشتن یعنی چی . چیزی که اون موقع خیلی نفهمیده بودم.
یکی از کتابایی که برای فهمیدن بازی خوندم "شعبده بازیگری" نوشته رضا کیانیان بود. مجموعه مقالاتی است درمورد بازیگری و جالبه که خیلی به درد دوبله هم میخوره. یکی از نکات خوبش چطور قرار گرفتن در موقعیت نقش بود. همیشه شنیده بودم که باید توی حافظه ات دنبال موقعیت مشابهی بگردی اما مثال ملموسی ندیده بودم. مثال کیانیان برای کسی که میخواسته نقش یه زن مطلقه رو بازی کنه درحالی که بازیگر نقش هنوز حتی ازدواج هم نکرده بود اینه که حتما توی زندگیت دوست خوبی داشتی و حتما روزی به دلیلی باهاش دعوا و قهر کردی این همونه. شاید باورتون نشه اما همین مثال کمک بزرگی به من کرد.
****************
یه نفر توی کامنتها خواسته بود کارایی که تا حالا گفته ام رو بنویسم. لازم به ذکر است که من تازه اول راهم اما چندتا نقش کوچولویی که گفتم و دوستشون دارم رو مینویسم :
1- انیمیشن ده فرمان نقش* یه زن غرغرو که به موسی معترضه
2- انیمیشن گردنبند جادویی نقش یه پرستار
3- انیمیشن کیمیاگر تمام فلزی به نقش گراسیلیا
4- انیمیشن ماریوی قهرمان به نقش یه شیطونک ( با تیپ پسر)
5- انیمیشن کایو به نقش یه مادر توی یکی از قسمتهاش
6- انیمیشن سوپرمن به نقش زن بدجنس
7- انیمیشن کونگ فو پاندای 2 به نقش خانم ببر
8- انیمیشن شهر شب به نقش یه آرایشگر
9- انیمیشن رزیدنت اویل به نقش یه مهماندار و یه گزارشگر
10-انیمیشن بازگشت هارو به نقش گربه ندیمه
11-انیمیشن دکتر استرنج به نقش دختر مو آبی توی گروه نامرئی ها
و چندتا کار دیگه که نمیتونم بگم....

* این که نوشتم نقش فکر نکنین خیلی طولانیه بعضیاش فقط توی یه سکانسه و بعضیا توی چهار , پنج تا. توی دوبله هرچیزی که اسم داشته باشه نقشه.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

جولیا


فیلم جولیا ساخته فرد زینه مان در سال 1977 ساخته شده . البته نمیدونم در چه سالی دوبله شده ولی دوبله خوبی بود.

جین فوندا (لیلیان) : تاجی احمدی
ونسا ردگریو (جولیا) : ژاله کاظمی
جیسون رباردز (دشی همت) : ایرج ناظریان
لیزا پلیکان (نوجوانی جولیا) : مینو غزنوی

********************************

حتما براتون پیش اومده که یه کتابو چند بار بخونین و هربار مطلب جدیدی توش کشف کنین. من درمورد فیلم هم همینطورم. هیچوقت شنیدن داستان یه فیلم مانع از دیدن اون نمیشه بلکه بعضی وقتا مشتاق ترم هم میکنه. این یازده سالی که به طور جدی فیلم بین شده ام پیش اومده که بعضی فیلمای تاریخ سینما رو بارها دیدم. یه زمانی برای اینکه فیلمهای کارگردانهای مطرح تاریخ سینما رو دیده باشم , یه بار برای فیلمنامه هاشون , یه بار برای بازیهای بازیگراش و حالا هم برای دوبله شون.
فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی فیلم دیدنه. اون موقعا این لحظات رو با دوستامون تقسیم میکردیم اما حالا از ما دورن. یادش به خیر....

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

سابرینا


فیلم زیبای سابرینا محصول 1954 به کارگردانی بیلی وایلدر است. داستان فیلم درمورد دختر شوفری است که عاشق پسر عیاش صاحب کار پدرش است و برای آنکه این فکر از سرش بپرد , پدرش او را برای یادگیری آشپزی به مدرسه ای در پاریس می فرستد. اما پس از بازگشت دختر نه تنها پسر را فراموش نکرده بلکه اکنون پسر نیز عاشق او شده و .... خوب خودتون برین فیلمو ببینین تا متوجه بشین چه اتفاقی میفته.
من این فیلمو دوبله دیدم اما چون در زمانهای بسیار بسیار قدیم دوبله شده هیچکدوم رو نشناختم اما این نکته برام جالب بود که با وجود خام بودن لحن دوبلورها و خیلی خاص نبودن صداشون حتی یه دونه آکسان غلط نمشنیدی و بازی کلام فوق العاده بود.

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

کلکسیونر



فیلم کلکسیونر ساخته ویلیام وایلر محصول سال 1965 است. دوبله بسیار خوب این فیلم به اندازه فیلمنامه خوب فیلم ترغیبم میکرد که چشم از تصویر برندارم. جالبه که درمورد دوبله این فیلم من جایی چیزی نخوندم و دوبلورهای فیلم رو با تردید معرفی میکنم. اگه دوبله قدیمی هملت رو دیده باشین یا دوبله یکشنبه ها هرگز رو و صدای کاووس دوستدار رو شنیده باشین , مثل من حدس میزنید که گوینده نقش ترنس استمپ باید کاووس دوستدار باشه با لحنی که الان آقای خسروشاهی برای تمامی نقشها استفاده میکنه. درحالی در کلکسیونر لحن گوینده عینا لحن بازیگر فیلم است. متاسفانه کاووس دوستدار در سن 28 ساله فوت کرده و الان نیست که ما بدونیم بالاخره این نقش رو ایشون گفتند یا آقای خسروشاهی. به جای سامانتا اگار هم فکر میکنم تاجی احمدی صحبت کرده که فوق العاده است. خوشبختانه قدیما فیلمهای خوب تاریخ سینما دوبله های خوبی هم داشتن و میشد بدون اینکه حواستون به فهمیدن دیالوگها تلف بشه , از تماشای فیلم لذت ببرین.

آمار بازدید کنندگان