۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

تکون دادن پاها توی هوا

دراز کشیدم و دارم می نویسم. درحالی که بالش زیر بازوهامه و پاهامو مثل بچگی ها ، توی هوا تکون می دم. چیزی از بچگی هام یادم نیست. دروغ چرا ؛ بعضی وقتها خاطره های خواهر و برادر کوچکترمو می دزدم تا چیزی برای تعریف کردن داشته باشم. مثل همین تکون دادن پاها توی هوا.
تو بچگی عاشق تاب بازی روی جوب* مزرعه آقاجون اینا بودم. یه سر طنابو می بستیم به شاخه درخت پیر اینور جوب ، اون سرش هم می بستیم به پیرمرد اونور جوب. یه پتوی کوچولو هم می ذاشتیم زیرمون که خط خطی نشیم. چه حالی می داد تکون دادن پاها توی هوا ، اون هم وقتی زیر پات آب باشه و توی دلت هراس از افتادن و خیس شدن و داد و فریاد شنیدن و ... اون درختا الان باید مثل آقاجون رفته باشن به آسمونا. مگه آدم چقد عمر می کنه؟
من چند روز پیش سی و یک ساله شدم. اینکه سالها رو می شمرم برای اینه که نمی خوام فراموش کنم ، مگه آدم چقدر عمرمی کنه. تولد مزه خاصی نداشت. کلی آدم از ریز و درشت ، دور و نزدیک تو دنیای سرد مجازی بهم تبریک گفتن و من، دلم تنگ لبخند واقعی حتی فقط یه نفر بود که برام یه شاخه گل واقعی بیاره و من بهش یه بوسه واقعی بدم بابت سپاس.

* تو دهخدای اینترنتی گشتم واژه جوب به معنای جوی نبود ولی به هر حال ما تو زبونمون می گیم جوب. درست و غلطش گردن ننه بزرگامون.

۲ نظر:

فریبا گفت...

امینه جون تولدت مبارک باشه.
منم مجبورم از راه دور و از همین دنیای مجازی بهت تبریک بگم.

روح اله بلوچي گفت...

سلام.

آمار بازدید کنندگان