۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

ننه قوزی

توی آینه که نگاه کرد زن قوزی رو دید که بقچه ای به کمرش بسته و پیرهن گل گلیی تنش بود. پیشونیش پرچین و دور لبش از فقدان دندون چروکیده شده بود. رفت کنار پنجره. گنجشکی روی درخت نشسته بود و کرمهایی رو که جمع کرده بود به منقار جوجه هاش میگذاشت. سرشو برگردوند و چشمش افتاد به عکس بچه هاش. چند ماهی میشد هیچکدومشون سری بهش نزده بودند. به گنجشک نگاه کرد و تصمیم گرفت فقط به گنجشک نگاه کنه. فقط همین.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

چه قدر تنهایم

تمام فکر و ذکر من از سه هفته پیش اینه که یه آدم خیر پیدا کنم که البته ارگ داشته باشه و من بتونم دوماهی قرض بگیرم و سلفژ تمرین کنم ولی زهی تصور باطل. خوب برای همین دل و دماغ نوشتن نداشتم ، پس یکی از نوشته های ده سال پیشم رو امروز پیدا کردم ، اینجا میگذارم.
1
به یاد دستهایت به خواب می روم
تا چشمهایم را نوازش کند
2
چشم که می گشایم
رویای لبخندت را می بینم
که مسحورم کرده
3
باد می آید
بارانی را آرزو دارم
که تو
در کنارم باشی
4
خسته ام
چه قدر تنهایم ...
5
در آینه ماه تو را می بینم
تو هم مرا می بینی؟
6
از سقوط می ترسم
می خواهمت
تا نترسم
7
بر صخره ای بلند
زیر رگبار باران
ماه ما را نظاره می کند
با نوازش دستانت
به خواب می روم
و به امید لبخندت
چشم می گشایم
چه قدر تنهاییم ...

19 مهر 1378

پی نوشت : راستی جمعه پیش نمایش " من حرفی ندارم ، دنبالشو نگیر" رو دیدم. وقتی یه ارگ گیر آوردم، از خوشحالی در مورد این نمایش هم می نویسم. همینقدر بگم که فوق العاده است و دیدنش رو به همه توصیه می کنم.

آمار بازدید کنندگان