۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

خسته نباشید

وقتی نون رو گرفتم با خودم فکر کردم ، چقدر توی تابستون نونوایی کار سختیه.دستش درد نکنه. باقی پولمو که پس داد ، گفتم : " خسته نباشید." مبهوت و تاحدودی اخم آلود جوابمو داد. فکر کنم در حین فکر کردن یه کم بلند فکر کرده بودم و احتمالا جمله ام برایش تکراری بوده. گیریم که جمله اون برای من تازگی داشت. " مونده نباشی."

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آلزایمر

توی ذهنم دنبال کلمات می گردم. مریم منتظره تا لبهای من باز بشه و ادامه صحبتهام رو بشنوه. فقط بر و بر نگاش می کنم. می پرسه: "خوب؟" دوباره فکر می کنم. ذهنم کرخت شده. اونقدر کرخت که حتی نمی خواد به خودش یه کم فشار بیاره. به زحمت لبخند می زنم. می خواد کمکم کنه. آخرین جمله ای رو که گفتم تکرار می کنه.
- کتاب خوبی بود
- کدوم کتاب؟
- تو داشتی می گفتی. نمی دونم یهو رفتی تو فکر.
- آها ولش کن. خوب خودت چطوری؟
- این پنجمین باره که می پرسی . خوبم ....
شروع می کنه به حرف زدن. از چی؟ نمی دونم. گوشهام هم کرخت شدند. چیزی نمی شنوند. ذهن من توی دنیای تخیلات در حال سیلانه. گوشهام فقط صدای تخیلم رو می شنوه. صدای دختر بچه ای که خودش رو توی کمد مخفی کرده تا کسی صدای گریه هاش رو نشنوه. صدای شادمانی دختربچه ای که از بالای تپه ای با سرعت پایین می آد و از لذت این تجربه لپهاش گل انداخته. صدای ریختن آب از بالای کوه که تازه فهمیده اسمش آبشاره. هنوز لبخند کمرنگ روی لبهامه. دست مریم رو می بینم که جلوی صورتم حرکت می کنه. انگار باید بیام به این دنیا. با صدای نگرانی می پرسه " تو خوبی؟ " سعی می کنم با لبخند پر رنگ تری نگرانیش رو برطرف کنم. "آره. خوبم"

آمار بازدید کنندگان