۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

بدون ربنا افطار معنی نداره

سحر با چشمهای خواب آلود بیدار شدم. مامان سعی می کرد زیاد سر و صدا نکنه که من بیدار نشم. همه جا تاریک بود به جر آشپزخونه بزرگ ما که از توش بوی قرمه سبزی میومد که داشت گرم می شد. صدای قل قل سماور هم بود. مامان کاراشو زود انجام می داد مبادا نرسن سحری بخورن. 6 سالم بود و مامان اصلا موافق روزه گرفتن من نبود ، حتی از نوع کله گنجیشکیش. اما من دوست داشتم. احساس می کردم بزرگ شدم. ظهر به زور مامان نهار خوردم. گفت این افطار توئه اما بدون ربنا افطار معنی نداره. صدای اذان ماه رمضون که میاد بوی حلیم مامان رو بو می کشم. درسته که چند ساله روزه نمی گرفتم اما خوراکی های ماه رمضون و حال و هواشو همیشه احساس می کردم. دلم برای این حال و هوا تنگ شده تو این غربت.

۳ نظر:

مریم منصوری گفت...

این جا کسی دلش تنگ بشه می ره مسجد سنی ها، اگر ربنا ندارند بخش نوستالژیک بو خیلی خوب حل می شه.
به خصوص که خیلی شبیه بوی غذاهای بندریه.

روح اله بلوچي گفت...

لامصب دله ديگه كاه گل كه نيست....

كاسني! گفت...

:-)

آمار بازدید کنندگان