۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

ماجراهای من و مورچه -1

تقریبا 5 سال پیش بود که مورچه به دنیا اومد. موقعی که توی شکم من یعنی مامان مورچه بود، هر روز کلی با هم حرف می زدیم و آواز می خوندیم. البته اون بیشتر سازهای کوبه ای می زد و صدای تالاپ تالاپ قلبش ، موتیف کارمون بود. وقتی به دنیا اومد، انقدر آروم بود که فقط وقت دل دردهای شدید گریه سر می داد؛ اون هم از نوع سوزناکش. من هم هرچی ترانه و سرود و آواز بلد بودم می خوندم تا بلکه آرومتر بشه : از "مراببوس" گرفته تا "ای مجاهد ای مظهر شرف". تازه وقت خوندن، مثل یه درخت متحرک عمل می کردم که کوالایی بهش چسبیده. وقتی 5 ماهش بود، با هم رفتیم جشنواره فیلم و تا ده ماهگی با من میومد جلسات نقد فیلم.اولین تئاتر زندگیشو در سن یک سال و نیمگی تماشا کرد و اونقدر ذوق کرد که از اون موقع تا حالا هر نمایش کودک خوبی که اجرا داشته، رفته تماشا. از بدو تولد براش کتاب خوندم تا گوشش به آوای کلمات آشنا باشه و خوب همیشه لبخندهای اون وقت شنیدن کلمات مشوق من بوده. تازگی ها هم با من میاد جلسات نمایشنامه خوانی که خداییش هیچ ربطی به مقوله کودک نداره. راستی مباحث سیاسی یادم رفت. مورچه ما یه پا صاحب نظر سیاسی هم هست، به طوری که ما تازگی ها از ترس جونمون، مجبور شدیم مفاهیمی مثل خط قرمز و خط آبی و اینجورخط خطی ها رو براش توضیح بدیم که مبادا خودش و ما رو تو دردسربندازه.
سرتونو درد نیارم. از اونجایی که 23 روز دیگه تولد 5 سالگی مورچه اس، و تا حالا هیچ کجا درمورد وقایع زندگی مورچه چیزی نوشته نشده، تصمیم گرفتم از این به بعد "ماجراهای من و مورچه" رو بنویسم.

۱ نظر:

بنفشه خاتون گفت...

و همانا خداوند مودچه را آفرید.
مبارکه

آمار بازدید کنندگان