۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

او تنها نبود

از روی توالت که بلند شدم ، همه جا قرمز بود. شاید مرده باشم. مرده ای که راه می ره . مرده ای که نگران دیگران ه.

با صدای سیفون توالت از خواب می پره. پسرک طبق معمول هر روز، زودتر از اون بیدار شده. به عکس مادرش از خواب بدش میاد و ترجیح می ده وقتی تنهاست به موسیقی مورد علاقه ش گوش کنه و نقاشی بکشه. وقت هایی هم که مامانه حوصله داشته باشه، دوست داره توی بغلش بشینه و اون براش کتاب بخونه.

بهش حسودیم می شه. به سن اون که بودم، نه تنها یادم نمی اد کسی برام کتاب خونده باشه بلکه وقتی به سن کتاب خوندن هم رسیدم، اجازه نداشتم حتی کیهان بچه ها هم بخونم. معمولا چیزهایی رو که دوست داشتم بخونم می بردم زیر تخت و در وقت مقتضی می خوردم.

صدای سوت کتری، شرشر ریختن آب جوش توی قوری و بخاری که به صورتش می زنه. لازم نیست برای کسی صبحانه آماده کنه چون همه تا این ساعت روز دیگه صبحانه شون رو خوردن. حتی دلش نمی خواد برای خودش هم چیزی آماده کنه. اما چشمهاش عادت داره این صحنه رو ببینه هر روز. مادرش صبح ها این کار رو انجام می داد. البته اون اولین نفری بود توی خونه که از خواب بیدار می شد و بعد پیچ رادیو رو می چرخوند تا همه بیدارشن.

من دلم نمی خواست زود بیدار شم. همیشه خوابیدن رو دوست داشته ام. صدای تقویم تاریخ که می اومد، مجبور بودم از رختخواب جدا شم وگرنه از سرویس جا می موندم. یادم نمی ره روزی رو که با دمپایی رفتم سر ایستگاه. بهناز تا منو دید نیشش باز شد. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه سمت نگاهش بشم و دوزاریم بیفته که موضوع خنده منم. پاییز بود یا زمستون ، نمی دونم. هرپی بود بهار نبود. چون بهار بندر اونقدر گرم بود و بی باد که امکان نداشت شاخه درخت ها حرکت کنن. من اما همراه شاخه ها دویدم تا کفش بپوشم.

همراه باد صدای گریه پسرک به گوش می رسه. می دود به دنبال صدا. پیداش نمی کنه. صدای گریه بلندتر می شه. شاید گم شده باشه.

پیرمرد فراش دست من رو محکم توی دستهاش گرفته بود و به مادرم تحویل نمی دادم. به نظرش مادر من اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که بچه ش گم شده بود. وسط نصیحت های پیرمرد و خواهش های مامان ، کسی صدای گریه های منو نمی شنید. من مامانمو می خواستم. دلم نمی خواست یه لحظه ازش دور باشم، اما همیشه بودم. اون صبح با ما از خونه بیرون می رفت اما عصر چند ساعتی بعد ما به خونه می رسید. اون همیشه کارهای مهمی برای برای انجام دادن داشت که بخش توی خونه ش مربوط می شد به خانه داری. اون سال توی مسافرت شاید با خودم فکر کرده بودم که دیگه مامان دارم حتی برای چند روز. اما توی مسافرت ما تنها نبودیم و هماهنگی چند خانواده در سفر کار مهمی بود که فقط مامان می تونست انجام بده. و من می تونستم مامان خواهر کوچولوم باشم تا اون دیگه مامانو نخواد.

پسرک توی بغل زن خوابش برده بود. کابوس دیده بود و تا مطمئن نشد مادرش کنارشه ، خوابش نبرد. نفس های شمرده شمرده ش نوید زمانی سکوت برای تنهایی زن رو به همراه داشت. اونقدر وقت نکرد تا فکر کنه چه کاری دلش می خواد با تنهاییش بکنه چون این بار دیگری صداش می زد. اون تنها نبود اگرچه تنها بود.

۴ نظر:

كاسني! گفت...

:-)

بنفشه خاتون گفت...

چقدر خوب که مورچه جان مادری مثل تو داره:)

مریم منصوری گفت...

جهش بزرگ تکنیکی:)

بهناز گفت...

واي امينه خيلي باحال بود اين يادآوري خاطره. تا اسم خودمو ديدم و ياد قديما كردم، دلم برات تنگيد....

آمار بازدید کنندگان