هیچوقت نتونسته بود از چنبره خاطرات کودکی رهایی پیدا کنه. شایدم نخواسته بود. تمام داروهای تمام روانپزشکهای دنیا هم نتونسته بودند کمکش کنند تا فراموش کنه و هروقت سر کودکش فریاد می زد ، فریادهای مادرش در ذهن کودکانه اش مرور می شد. کتکهایی که خورده بود و گریه هایی که بی صدا ریخته بود تا بیشتر دعوا نشه. هیچوقت نخواست باور کنه که کسی دوستش نداره اما بالاخره یه روز می فهمه. پرحرف بود اما توی خونه ساکت. می ترسید مبادا به خاطر حرفی که می زنه سرزنش بشه. توی خونه چیزی نبود که بیرون بود. نمی تونست این دوگانگی رو یه جوری حلش کنه. هیچوقت نتونست. آخه چرا نمی خواد باور کنه که بزرگ شده و آدمهایی هستند که دوستش دارند؟
۳ نظر:
دارند.دارند.دارند
سلام
خوبي تو... يه فيلم ديدم به دلم چسبيد
سبكيهاي تحمل ناپذير بار هستي
اگه نديديش بفرستم براتون
سلام مرسی خوبم. خودت چطوری؟
درمورد فیلم همم ممنون میشم بفرستی. راستی جشنواره اردیبهشت تا کی وقت داره برای ارسال فیلم کوتاه؟
ارسال یک نظر