۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

زبان مادری

زن احساس بدی داشت. سراسر روز مجبور بود به زبانی حرف بزند که زبان مادریش نبود. دلش لک زده بود برای همون حرفای خاله زنکی مامانش اینا که همیشه ازش فراری بود. از شنیدن کلمه به کلمه چملاتی که به زبان مادریش گفته می شد ، لذت می برد. آخه فقط یه کلمه نبودند. هر کلمه ( گاه هر حرف) سرشاخه ای بود برای یادآوری یه عالمه خاطره دیگه که در طول سالها زندگی درختواره مغزش رو تشکیل داده بودند. چقدر زمان برده بود تا براش هر کلمه معنی خاصی پیدا کنه. معنی ای که برای هیچکس دیگه ای همون معنی رو نداشت. تلخ بود مثل چای مادربزرگش که روی سماور نفتی قل قل می کرد. دردناک بود مثل درد زایمان اما دوست داشت طفلش مرده به دنیا بیاد. دوست نداشت اون خودی رو که جور دیگه ای بوده فراموش کنه و جور دیگه ای بشه. حاضر نبود سالها خاطره رو به امید به دست آوردن سالها خاطره ، از دست بدهد. کاری ازش برنمی اومد جز فکر کردن. فکر کردن به زمانی که اولین شعرش رو گفته بود. به شعری که برای معشوقش سروده بود. فکر کرد اگه بتونه به زبان جدیدش هم شعر بگه ، آواز بخونه ، خاطره تعریف کنه ، شاید شاید کمی بهتر بشه. احساس خیانت می کرد به زبان مادریش.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اتفتقا اونرو ز که اومدم خونتون می خواستم بگم که لهجت عوض شده!
به ورطه پست مدرنیته خوش اومدی.

آمار بازدید کنندگان