۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

تن آدمی شریف است به جان آدمیت


شاگرد مغازه لبنیاتی بود. به نظر هجده نوزده ساله می اومد و البته خوش تیپ و مرتب. گویا به خاطر شغلش کسی تحویلش نمی گرفت چون وقتی محترمانه ازش پرسیدم چه ساعتی شیر می آورند ، خیلی مودبانه و مشتاق کلی برایم توضیح داد که بعضی روزا زود میآرن و بعضی روزا دیرو.... مجبور شدم حرفشو قطع کنم ، خداحافظی کنم و برم.

************************
دوربین همراهم نبود اما با چشمام تصویرشو ثبت کردم. گوشه سمت راست بالای تصویر ، گربه ای از سرما کز کرده بود و یه کم اینطرفتر ، در میانه تصویر ، کبوتری بی باک درحال دونه ورچیدن بود و گربه از همون گوشه سمت راست بالای تصویر به غذا خوردن کبوتر غبطه می خورد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مطمئن باش خپل خان سیر بوده.این روزها بعید میدونم هیچ گربه ای گشنه بمونه.راستی در مورد جاوا و اوراکل خوش به حالت .خیلی دوست داشتم بلد بودم.

آمار بازدید کنندگان