۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

یه جغد

فکر کرد یه اتفاقی داره میفته. چند روزی می شد صبح که از خواب پا می شد حوصله هیچی رو نداشت مخصوصا خودش. وقتی می رفت صورتشو بشوره ترجیح می داد نشوره تا بیشتر از خودش حالش بهم بخوره. موهاش از کثیفی به هم چسبیده بود اینقدر که گاهی فکر می کرد دوتا شاخ دوطرف کله اش دراومده. شاخ گوزن نه ها یه چیزی تو مایه های گوش جغد. درسته اون جغد شده بود. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی خوشحال شد. کنار تمام روز رو به انتظار شب خوابید. وقتی همه جا تاریک شد ، پنجره رو باز کرد و پرید. اون یه جغد بود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

kjhjh

ناشناس گفت...

سلام...

آمار بازدید کنندگان