۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

زن میانسال

زن گوشه مبل مچاله شده بود و آمدن مردش را انتظار می کشید. سالها می شد که ازدواج کرده بودند و چین و چروک روزگار نشاط جوانی را برده بود .عشق را هم. شاید از زمانی که دختر کوچکشان به دنیا آمد.شاید قبلتر. شاید هم بعدتر.خودش هم درست نمی دانست کی بود که نگاههاشان بیرنگ شد.
گوشه مبل کز کرده بود تا مردش بیاید.نه به انتظار آغوشی گرم که برای آماده کردن سفره شام بیدار نشسته بود. به دستانش نگاه کرد.دستانی که از فرط خستگی با خودش هم قهر بودند. ناخنهایش دیگر جلوه ای نداشتند. نمی خواست باور کند که پا به سن گذاشته است.صدای کلید در او را به خود آورد. مرد به آرامی در تاریکی به داخل خزید. زن به استقبالش رفت و سعی کرد لبخندی به لب بیاورد اما نگاهها همان بود که پیش از این. مرد کتش را به او داد و رفت تا دست و رویی بشوید. زن کت مردش را در آغوش گرفت. بوی عطر زنانه می داد.آنقدر از زندگی دلزده بود که حتی نای حسادت هم برایش نمانده بود.
بساط شام را روی میز گذاشت. پنجره را باز کرد. مرد , دست و رو شسته وارد شد. زن را دید که بر لبه پنجره نشسته است. به طرز عجیبی نگاهش می کرد. شبیه نگاههای عاشقانه اولیه بود. تا مرد داستان اولین ملاقات را به خاطر آورد , زن نه طبقه پایین تر نقش زمین شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

آمار بازدید کنندگان