توی آینه که نگاه کرد زن قوزی رو دید که بقچه ای به کمرش بسته و پیرهن گل گلیی تنش بود. پیشونیش پرچین و دور لبش از فقدان دندون چروکیده شده بود. رفت کنار پنجره. گنجشکی روی درخت نشسته بود و کرمهایی رو که جمع کرده بود به منقار جوجه هاش میگذاشت. سرشو برگردوند و چشمش افتاد به عکس بچه هاش. چند ماهی میشد هیچکدومشون سری بهش نزده بودند. به گنجشک نگاه کرد و تصمیم گرفت فقط به گنجشک نگاه کنه. فقط همین.
۲ نظر:
وجه تشابه من وشما ،اسم واقعی منه که باشمایکیه
یعنی به مورچه ها فکر نکرد؟
ارسال یک نظر