۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

یاد ایامی



یادمه تابستون بود. با گروهی که اغلب سن بابا مامانای ما رو داشتن و البته خیلی باصفا رفته بودیم دشت هویج. یکی از لذت بخش ترین سفرهای دوران دانشجویی بود. بعد از گذر از مسیرهای سنگلاخی به دشت وسیعی رسیدیم که هیچ هویجی نداشت اما سرسبز بود. همیشه وقتی کلمه دشت رو می شنوم اون صحنه برام تداعی میشه. با درخت تنومندی که بیش از بقیه درختا جلوه گر بود. یادمه مریم و علی رفتن بالای درخت و به زور اونا منم رفتم. نه که نمی خواستم برم ، از بزرگترای جمع خجالت می کشیدم. مثل درختای کارتون دکتر ارنست بود. چقدر از بچگی دوست داشتم یه کلبه درختی داشته باشم. تازه داشتیم اون لحظه ها رو زندگی می کردیم که سر و کله یه کشاورز پیدا شد که با ما دعوا کرد و گفت بیایم پایین. اون به ما یادآوری کرد که بزرگ شدیم .
پ.ن. چرا همیشه یکی پیدا میشه که یادآوری کنه؟ میخوام به این یادآوریا خیلی فکر نکنم. فقط خودم حق دارم به خودم یادآوری کنم.

**************************************
لحظات بر ما می بارد
بی آنکه بفهمیم
کافی است صورتمان را بالا بگیریم
تا حس کنیم
طراوت یک یک قطراتش را

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من شما رو لینک کردم

ناشناس گفت...

سلام
عجب چيزاي رو يادمون انداختي...
از جشنواره چه خبر داري فيلم ميبيني يا نه ...بندر هم امسال جشنواره اوردن ما هم پاي ثابت.

آمار بازدید کنندگان