۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

C'est interdit *

از میون ردپاهایی که روی برف پیدا بود ، یکی رو انتخاب کردم و ردشو گرفتم. نزدیک یه تل برف ، متوقف شدم. ردپا تموم شده بود. سرمو که بالا گرفتم ، یه تابلوی "C'est interdit" تو تاریکی دیده می شد :
حتما بعد از ردشدن صاحب رد پاها بهمن سنگینی اومده و این تل برفو درست کرده.
شاید وقتی داشته رد می شده برف ها ریخته رو سرش و در حالی که تابلوی "C'est interdit" دستش بوده تا بره به تجمع مخالفان خشونت ، زیر برف مدفون شده.
شاید هم بعد از رد شدن از این راه میانبر، لبخند موزیانه ای زده و بعد با پارو همه برف ها رو اینجا جمع کرده. اونوقت روی پارو نوشته "C'est interdit" و کوپیده روی کپه برف ها.
ماشین برف روب تمام فکرهای منو جمع کرد. حالا دیگه راه باز شده بود. می تونستم ردپایی برای عابرهای بعدی بذارم. اگه وقت رد شدن بهمنی روی سرم نریزه ، شاید برم یه پارو برای بستن راه و تابلوی "C'est interdit" پیدا کنم.

* ممنوع

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

فراموشی

چند وقت است ، فکر می کنم چیزی جا گذاشته ام یا فراموش کرده ام. کلیدم بود ؟ کیف پول؟ یا قرص های صبحگاهی... دارم پیر می شوم. موهایم را که کوتاه کردم شاخه موهای سفید فریادشان درآمد. چروکهای بازیگوش هم گوشه و کنار چشمها و پیشانی سرک می کشند. هنوز یادم نمی آید چرا دیروز حالم خوب بود و امروز نیست. صدای قرچ و قرچ له شدن برفهای ریز خشک ، زیر پوتین های نو لذت بخش است. فکر می کنم چنین خاطره ای از قبل در ذهنم نداشته باشم که به دنبالش بگردم برای نیافتن. یافته ها بیش از نیافته ها آزارم می دهد.

آمار بازدید کنندگان