۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

فقط با یک کوله پشتی (1)

تو دوران دانشجویی همیشه یه کوله پشتی همراهم بود که مثل کمد آقای بوفی ، تمام زندگیم توش به صورت زیپ شده جمع شده بود. کافی بود قبل از اینکه برسم به اتاقم یه دوستی پیشنهاد بده بریم کوهی ، دشتی ، پیاده روی ای ، شب نشینی ای ، اونوقت بود که کاملا پایه راهم کج می کردم همون طرفی که رفیقمون گفته بود. اینجوری بود که بعد یه سال ، تصمیم گرفتم تعلقاتمو به دنیا کمتر کنم تا کمر درد نگرفتم. اول از حوله حموم شروع کردم ، بعد هم کتابهای درسی. هر دو به یه اندازه بی مصرف به نظر می رسیدن. بگذریم از اینکه وقتی سر قضایای کوی ، رفته بودم خونه غزل که تو کوچه روبروی کوی بود ، هم حوله لازم داشتم و هم کتاب درسی. راستی غزل یادته بابات چقد شاکی بود از شاگردهای ظاهرن ارزشیش که بهش گفته بودن چرا روز وفات ، رنگ مشکی نپوشیده؟ اون هم بابای تو با اون همه اعتقادات. غزل الان کجایی؟ اصلا منو یادته؟
هروقت دلم برای خونواده م تنگ می شد که البته بیشتر برای اسم خانواده دلم تنگ می شد، راه خونه زهرا اینا رو خوب بلد بودم. زهرا هم یکی از دوستایی بود که یه روز ناخواسته و بدون اینکه بدونه من چقد بی تعارفم ، توی سربالایی دانشگاه تا خوابگاه گفت بریم خونه شون. من هم که کوله زندگیم همراهم بود جهت کفشهامو عوض کردم. زهرا می دونستی چقد توی هوای خونه تون آرامش هست؟ هیچوقت هیچ جای دیگه نتونستم اون آرامش رو تجربه کنم. مامان زهرا برام الگوی یه مامان مهربون و مقتدره که هنوز بعد این همه سال دلم براش تنگ میشه و بابای مهربونش وقتی بعد از تحصن توی دانشگاه ، نصف شب در رو برام باز کرد و رختخوابمو داد تا برم اتاق زهرا که خواب بود. زهرا خوشحالم که می دونم کجایی و هر از گاهی می تونم حالتو بپرسم.
من آدمهای زیادی رو از حضور بی تعارف خودم شوکه کردم. یکی دیگه از این آدم ها ، توران دوست مهربونم بود که یه پا مامان محسوب می شد. فقط کافی بود تصمیم بگیرم برم پیشش ، حتی بفرما هم لازم نبود. به همون سرعتی که نیمرو پخته میشه ، قرمه سبزی می پخت. وقتی غرغرهای احد رو جمع می کرد دیدنی بود. توران مامان ، بابا چطورن؟

پ.ن. الان دلم می خواست تمام اون نمایشنامه هایی که این سالها خریده بودم ، توی کوله م گذاشته بودم و الان پیشم بودن. هی.....

آمار بازدید کنندگان