۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

بدون ربنا افطار معنی نداره

سحر با چشمهای خواب آلود بیدار شدم. مامان سعی می کرد زیاد سر و صدا نکنه که من بیدار نشم. همه جا تاریک بود به جر آشپزخونه بزرگ ما که از توش بوی قرمه سبزی میومد که داشت گرم می شد. صدای قل قل سماور هم بود. مامان کاراشو زود انجام می داد مبادا نرسن سحری بخورن. 6 سالم بود و مامان اصلا موافق روزه گرفتن من نبود ، حتی از نوع کله گنجیشکیش. اما من دوست داشتم. احساس می کردم بزرگ شدم. ظهر به زور مامان نهار خوردم. گفت این افطار توئه اما بدون ربنا افطار معنی نداره. صدای اذان ماه رمضون که میاد بوی حلیم مامان رو بو می کشم. درسته که چند ساله روزه نمی گرفتم اما خوراکی های ماه رمضون و حال و هواشو همیشه احساس می کردم. دلم برای این حال و هوا تنگ شده تو این غربت.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نوشتن ، نوشتن ، نوشتن

گاهی سرم درد می گیره از بس نوشتنم میاد ولی نمی تونم چیزی رو که می خوام بنویسم. گاهی دستهام درد می گیره از بس چیزایی می نویسم که بهش عادت ندارم. اما باید یاد بگیرم همه جوره بنویسم. و حالا باید بنویسم ، نوشتنی برای گفتن.فکر کن من که معمولا وقت شادی می خندم و وقت ناراحتی می نویسم ، بخوام وقت و بی وقت برای خنده بنویسم. سخته برام اما دوست دارم.
************************************
دختر نیشش تا بناگوش باز بود که سیلی بعدی خورد به صورتش. هنوز می خندید. یاد پدرش افتاده بود. اون هم عقیده ش شبیه همین مردی بود که روبروش نشسته بود. بابا وقتی دیگه سیلی نزد که لبخند منو دید وقتی عینکم رو برداشتم و گفتم : " مواظب باش ضرر مالی نکنی". مرد روبرویی اما یه کم فرق داشت. همیشه از پدرش ترسیده بود چون تا تنها می شدن تفتیش عقاید می کرد. " نمازتو خوندی؟ سر وقت خوندی؟" نور تندی به صورتش خورد . مرد روبرو ضد نور بود. نیشش تا بناگوش باز منتظر اعدام یا سنگساربود. فرقی نمی کرد.

آمار بازدید کنندگان