۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

دوست داشتن

این مهم نیست که
ارزش دوست داشته شدن، داشته باشی
مهم این است که
دوست داشته شوی
خوشحالم که دوستم داری
خوشحالم که دوستت دارم

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

یاد ایامی



یادمه تابستون بود. با گروهی که اغلب سن بابا مامانای ما رو داشتن و البته خیلی باصفا رفته بودیم دشت هویج. یکی از لذت بخش ترین سفرهای دوران دانشجویی بود. بعد از گذر از مسیرهای سنگلاخی به دشت وسیعی رسیدیم که هیچ هویجی نداشت اما سرسبز بود. همیشه وقتی کلمه دشت رو می شنوم اون صحنه برام تداعی میشه. با درخت تنومندی که بیش از بقیه درختا جلوه گر بود. یادمه مریم و علی رفتن بالای درخت و به زور اونا منم رفتم. نه که نمی خواستم برم ، از بزرگترای جمع خجالت می کشیدم. مثل درختای کارتون دکتر ارنست بود. چقدر از بچگی دوست داشتم یه کلبه درختی داشته باشم. تازه داشتیم اون لحظه ها رو زندگی می کردیم که سر و کله یه کشاورز پیدا شد که با ما دعوا کرد و گفت بیایم پایین. اون به ما یادآوری کرد که بزرگ شدیم .
پ.ن. چرا همیشه یکی پیدا میشه که یادآوری کنه؟ میخوام به این یادآوریا خیلی فکر نکنم. فقط خودم حق دارم به خودم یادآوری کنم.

**************************************
لحظات بر ما می بارد
بی آنکه بفهمیم
کافی است صورتمان را بالا بگیریم
تا حس کنیم
طراوت یک یک قطراتش را

برفی به لطافت بهار

پسربچه شیشه ماشین رو پایین کشید. نگاه معنی دار مادر ناراحتش کرد. حتی راننده تاکسی هم فهمید. با حالتی معذب گفت :"یه کم پایین کشیدم." مادر زورکی لبخندی روی صورتش نشوند و گفت :"عزیزم هوا خیلی سرده. آخه زمستونه." لبخند زورکی بهش فهموند که مادر نمی خواد بداخلاق بشه، پس جسارتی پیدا کرد و پرسید:" پس چرا برف نمیاد؟" و بعد وقتی سکوت مادر رو دید خودش جواب خودش رو داد:" آها. وقتی خیلی سردتر بشه برف میاد." دیگه به مهدکودک رسیده بودند. وقتی پیاده شدند ، برف زیبایی می بارید و صورت پسربچه پر از لبخند بود.

آمار بازدید کنندگان